۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

وقتی در خودت گم می شوی...

 مدت هاست دارم سعی می کنم سبک نوشتنم را عوض کنم. نه به خاطر اینکه اینجا از حالت خصوصی درآمده. نه به خاطر اینکه حس کنم حال همه از خواندن این چیزها به هم می خورد. به خاطر خودم. به خاطر تغییر فضا.تغییر مدل نوشتنم. مدل فکرم. مدل اینجا. اما نه می توانم تغییری بدهم. نه ذهنم می کشد  و نه...و نه...

فصل فصل تافل دادن های بچه هاست. منم که خوب در سهم خودم کمکی کرده ام همیشه به بچه ها هر سال. اسپیکینگ. این روزها مشغولم. اما، این تفکراتم خفه ام کرده که بیا و این اداهای رفاقت را بگذار کنار. این وقت گذاشتن ها را.در ازای هیچی و می دانی اینهایی که بهشان کمک می کنی بدون انتظار دو روز دیگر نیستند که حتی از این کلافگی های عصرانه درت بیاورند چه برسد به نجات دادن مثلا. همین الانش از این عصرهای زمستان حالم به هم می خورد. که کسی را ندارم و در تنهایی خودم غرقم. ولی گاهی اینقدر از خودم بدم می آید که دلم نمی خواهد لحظه ای تنها باشم و بیشتر در خودم فرو بروم. بی اعتماد شدم به همه. و بی چشم داشت.اما باز، از سر بیکاری، تنهایی، بی حوصلگی و بی مکانی برای وقت گذراندن و برنگشتن ور دل مامان آن هم زود(که قطعا بدعادتش می کند) باز می کوبم می آیم پیش فلانی که باهاش زبان کار کنم. که دلداری اش بدهم. که یادش بدهم برای تافل برای فلان نمره چه کار کند. و هی با خودم مرور می کنم. که امروز آخرین روز بود، دفعه ی بعد می پیچانمش. و بار دیگر می گویم، بپیچانمش که به جایش بروم چه کنم؟؟ و باز می گویم ساعت فلان فلان جا، لپتاپت  را هم بیاور...
دیروز گفت بیا سمت بیوتک. رفتم دیدم دخترکی شبیه سال اولی ها کنارش ایستاده و مستعصل وارانه منتظر به من خیره شد. بعد از توضیحات شروع کردم به حرف زدن. کاملا پرت شده بودم به 6 سال پیش. درک می کردمش با تمام وجود. می گفت نمی دانم چه کنم. گفتم می دانم این حرف تو یعنی چه. این حرف تو کاری کرد من به دارو خوردن هم بیفتم. حرف که می زدم در لحظه به ذهنم می رسید که این 6 سال چقدر بالا پایین شدم که این حرف ها را اینقدر صریح و  واضح دارم می کوبانم تو صورت این طفلک.که آن موقع ها به نظرم بی رحمانه می آمد. و نمی دانم چقدر ترساندمش که بلافاصله که حرفم تمام شد گفت "خوب می روم دندانپزشکی بین الملل" و من در جواب گفتم که شماره ام را داشته باش. اگر خواستی زیست بخوانی شاید من بتوانم مامانت را راضی کنم. شرایط من با همه ی مشاور هایی که تا الان دیده فرق دارد. با خوشحالی شماره ام را گرفت. اما ترس را دیدم در آن صورت سفید. صورت سفیدی که من نداشتم. صورت من فقط گریه بود و ناامیدی و وحشت،نه ترس. وقتی که رفت به رفیقمان گفتم شانس بزرگش می تواند رد شدن در مصاحبه ی مالی واحد بین الملل باشد. و تایید شدم. با خودم اینبار گفتم که می دانم چقدر منتظر همچین اتفاقی است که معاف شود از انتخاب و تقصیررا بندازد گردن اتفاق و به فال نیک بگیرد و هرچه شد شد... اما برای من یکی که نشد و مدت ها زجرم داد.و  یاد دیالوگم با حنا افتادم که گفت رشته ی ما را کرده اند بیوتک از لیسانس و بعدش گفتم از غصه پر شدم. که اگر همین یک اسم فقط اگر بود الان این نبود... چه ساده...فرقش فقط 6 سال بود این همه تغییر و جهش...و بعدش دوباره زبان کار کردم.
یک کلافگی و استیصال نافرمی افتاده به جانم. حوصله ی کاری را ندارم. اما عین آدمی هستم که بیکاری بهش فشار آورده باشد.قصد داشتم این بی حوصلگی و خستگی را با کمی تفریح درست کنم . نشد. راستش از تنهایی تفریح کردن می ترسم. کسی هم در اطرافم نیست که بشود باهاش تفریح کرد. و در نهایت عصر زود می چپم خانه ور دل مامان با فنجان قهوه ام و شاکی. شاکی از اینکه هیچ کار تفریحی ندارم بکنم و این منم بعد از 4-5 سال جان کندن. و حتی هیچ دوست درست حسابی ای...هیچ کس.همه چیز هم برعکس آن چیزی شده که فکر می کردم. انگار نه انگار که 4-5 سال را به امید چیزی گذرانده ام. و بعد می گویم تفریح بی تفریح. پاشو کار. برنامه می ریزم. حوصله اش نیست. فشار می آورم به خودم که این ناتوانی از غش کردن پای یونیت بالای سر مریض سر باز می کند. و همه اش می شود استرس پروپوزال بی عنوان. و حل می شود در خواب منی که با آژانس فرستاده اندش خانه تا بخوابد و مامان از دنیا بی خبر بیاید بگوید که ویروس گرفتی.... من که حال توضیح دادن شرایط روحی و خالی کردن بدن را ندارم. از نظر او همه چیز باید ایده آل باشد الان. دو بار هم دو تا دکتر قیافه ام را در کلاس زبان و آی پی ام می بینند و شروع می کنند به غر زدن که آزمایشت کو؟ فقر آهن؟ افسردگی دوره ای؟ آنورکسیا؟  قهوه و سیگار ممنوع! کلاس آوازت را به اجازه ی کی کنسل کردی؟خوب عین آدم بگیر بخواب! ورزش کن! فلان کن و از این حرف ها.... و من باز می گویم  استراحت می خواهم و به سبک خودم و همان روند تکراری و ما پرتاب می شویم به خانه ی اول. هربار مارگزیده تر فقط...

اینقدر اوضاع بی ریخت است که خانم دکتر درس خون، لای کتاب باز نکرده، خیالش را هم ندارد، سر کلاس ها هم چرت می زند.آخر ترم چه می شود و پایان نامه چندسال عقب می افتد هم به من ربطی ندارد. استرسش را تو بکش. و باز از دو لحاظ چنان اوضاع خراب است که در به در دنبال کلینیک باشم برای کار، وقت و هزار انگیزه ی دیگر...
 و رویم نمی شود بگویم، برای اولین بار نیاز دارم که کسی هلم دهد تا جلوتر بروم. نیاز دارم به این...نیاز...



بیشتر از این برنمی تابم. کجایی تو؟ کجایید شماها؟؟؟ کجا؟؟؟




۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

بهترینِ یادآوری ها

 - تو که ماه بلند آسمونی، منم ستاره می شم دورت می گردم.
-اگه ستاره بشی دورم بگردی، منم ابر می شم روتو می گیرم
-اگه ابر بشی رومو بگیری، منم بارون می شم چیک ،چیک، چیک چیک می بارم
-اگه بارون بشی چیک چیک بباری، منم سبزه می شم سر ، سر، سر در میارم.
-اگه سبزه بشی سر در بیاری، منم بُزی می شم سرتو می چینم...

چقدر فرق دارم با آن روزها. چقدر فرق دارد با آن روزها...چقدر روزها عوض شده اند...

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

 از این روزهایی که می گذرند
از این لجظه ها
از همه ی کار هایم
از این منی که هستم
تنفر کامل دارم.
دوست دارد جیغ بزند و عربده بکشد،آنقدر که تارهای صوتی گلویش را از هم بدرد، آن قدر داد بکشد که این خستگی قِی کرده روی چشم هایش را؛ صدایش خراش بردارد و پاره شود.بعد بیفتد روی زانوهایش، جفت دست هایش را بگذارد روی زمین، سرش را بیندازد پایین،بدون اینکه تلاشی برای نجات خودش بکند، غرق شود توی جریان سیال ذهنِ منجمد شده اش که از چشم هایش نشتی کرده.
که نجات واقعی،
گاهی،
همین غرق شدن است...

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

آه! وابسته ام.

چه دردی ست که 6 سال است، چسبیده ام به این.از تابستان سال گذشته قرار بود عوضش کنم. هر روز مامان و بابا می گویند آبرویمان را بردی. بیا بریم یکی برات بخریم خب! و من هر بار یک جور پیچانده بودم. حدود یک ماه پیش رفتیم بخریم و من ادا در آوردم که اطلاعات ندارم و نمی خرم و دست خالی برگشتم. و بابا گفت تا هفته ی دیگر فکرهایت را بکن. تا اینو نخری تبلت و ماشین (!) و فلان و بهمان رو بیخیال شو! در این حد!  و از آن موقع باز هر هفته یک جور پیچانده ام.دوستان تازه به دوران رسیده ی دانشگاه هم که مثل نقل و نبات مسخره می کنند. که البته صد برابر جوابشان را می گیرند و خب خیالی نیست. این دفعه ستاره هم تو رویم گفت " حالمو بهم زدی برو عوضش کن خب" منم دیدم ستاره است و بی تعارفیم جواب جانانه ای دادم. بابا! درک کنید. وابسته ام. تمام 6 سال گذشته را در خود حبس کرده.

چه مصیبتی بود که امروز بعد از چند ساعت استراحت و رضایت از کارکرد و اندک مقداری انرژی ای که از همیشه بیشتر است بیاید و بیفتد توی چاه دستشویی رختکن دخترها.لعنت بر من و این رختکن دخمه. در لحظه فروریختن دنیایم را حس کردم. و بدو بدو به سمت تاسیسات و کوفت و زهرمار. از حراست خواهران متنفرم که الکی می گفت نمی شود ونیستند. مثل روز مشخص بود که دروغ می گوید. اگر جا داشت همان جا بحث را به لاک و مانتوی من می کشاند. نگاه بدی کردم و از این دفتر به آن دفتر دنبال مسئول خدمات و طبق معمول مسخره های بچه ها که حالا دیگه بی خیال. و من می گفتم که نمی فهمید. و تماااام این مدتی که از اینور به آنور می رفتم که پیدایش کنم به ده هزار اس ام اس از 18 سالگی تا الان فکر می کردم. به همه ی شماره ها. به اینکه هر کاری هم کنم یک سری هایشان دیگر باز نمی گردند. نا امید ِ نا امید گفتم جهنم بروم سر کلاس بعد از ظهر و بعد هم علم و صنعت را هم بپیچانم. نه گوشی و نه دل و دماغ چه کنم در آن دانشگاه درندشت و سپاهی مسلک(!) والا! که آخرش به کمک پرسنلی که تا حالا ندیده بودم و آن پسر جوان خدماتی مهربان در آمد. می گوید "حالشان بهم می خورد؟؟ روزی هزار تا لوله اینجا می گیره که توش پر خون و بزاق و عفونته! این که تمیز تره"  و رفت استریل  و راست و ریس کردن همه چیز. به من گفت شما آنجا بنشینید تا بیام. و من تمام وقت به فکر چاره بودم. خب مسلما سوخته و روشن نمی شود ولی حداقل سیم کارت و محتویات رویش سالم است.اما.... و من حاضرم هرچقدر می شود خرج کنم تا بشود حافظه اش را ریکاور کرد... بعد آمد و گفت روشن شد ولی تو بگذار بیشتر خشک شود. انگار...دنیا را به من داده اند. علم و صنعت پیچانده شد.  به مامان اس ام اس زده شد. به خانه که رسیدم، مامان یک خط ایرانسل گذاشت روی میزم و گفت از این به بعد شماره ات را به مریض ها نده. بابا که از سفر برگشت می ری یه گوشی آدمی زادی می خری، فهمیدی؟؟
الان در انتظارم که ببینم می شود روشنش کرد یا نه. تا اطلاع ثانوی عذاداری را موکول کرده ام به بعد.. به گوشی جدید فکر نمی کنم. انقدر خوبم که گفتم بی خیال معده درد، شام می خورم، زیاد، که هیچ وقت در طی زندگی ام جلوی قیمه مقاومت نکردم. حتی با معده درد...

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فکر نکنم بهتر است


به خودم می گم، از تو و همه مریض هایی که دهنشون رو باز نمی کنن متنفرم. وسط کار دهنتو می بندی رو دست من و من مثل نوار ضبط شده هی می گم باز باز. لجم در میاد که تا سرمو بر می گردونم وسیله ی کوفتی تو دستمو عوض کنم می بندیش. و من باید برخورد کنم؟ دلم می خواد یکی بکوبم تو صورت همه تون. آخه رو دو تا دست و یه ساکشن و دست کم یه وسیله ی خیلی تیز چطور جرئت می کنی زبون بزنی؟ بعد می گم چی بگم بهش؟ بگم زبونت زخم شد تقصیر خودته؟ ترمیمت فردا ریخت تقصیر خودته؟ یا چی؟ دو ثانیه یه بار یعنی! بسته به معنای واقعی اونم نه نیم باز!
جونم در اومده.کتفم داره کنده می شه. این لعنتی هم که دهنشو هی می بنده.نمی بینم نمی بینم چشمام سیاهی می ره و طبق معمول کم خواب و کم خوراک دو ساعت هم نیست نشستم رو یونیت و خسسسسسته شدم. منی که یک روز از صبح تا شب می دویید و طوری ش نبود.... پوآر هوا بوی بزاق می ده و حالت تهوع می گیرم. چشمم نمی بینه. با چراغ یونیت درگیرم و این کوفتی تا میام تنظیمش کنم دهنشو می بنده. لعنت واقعا! بوی بزاق میاد. بیشتر از همیشه.
داشتم فکر می کردم که باید بارئیس بخش حرف بزنم...با این استادای چرندوپرندی که جمع کرده دور خودش. به خودم می گم باریکلا، حفره ت خیلی خوب بود. همه بچه ها هم میگن که فلانی همیشه حفره ها رو خوب می تراشه. و اون وقت این بیشعور نمیاد ببینه. می گه برو ماتریس ببند و پر کن. منم همین کارو کردم. بعد اومد وسط پر کردن لایه ی آخر کامپوزیت ، اونم با نور لیزری که نباید نگاش کنی، آینه گذاشت و گفت وج نذاشتی، خالی کن دوباره از اول... دفعه ی دوم وسط ماتریس بستن اومد و من...از بی تمرکزی داشتم برعکس می بستم...و مزخرف ...مزخرف...آخرش موقع مرخص کردن یه کلمه هم نگفت که عجب پولیش خوبی...انگار نه انگار که ترمیمه، رفت نوشت که ماتریس و کوفت رو غلط بست، و بی منفی...و دکتر نعمتی مات و مبهوت که این تنها دانشجویی بود که فلان جلسه تو این 27 نفر ماتریس رو درست بست...
همیشه همین گندم...همیشه..