۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

شهر عجیب،پشت چراغ قرمز 2

 مکان: پشت چراغ قرمز مرزداران
زمان: یکی از همین شب های بغض زده

پسر نسبتا متشخص مگان مشکی بغل دست ماشین من: می دونی چهرت شبیه کیه؟

من ( گردن کج را چرخانده و به سمت او نگه داشتم و لبخندکی زدم.): کی؟ ( فکرمی کردم می خواهد سر صحبت باز کند...مثل همه ی پشت چراغ قرمزی ها و توی ترافیک های سنگینی ها و توی پمپ بنزینی های معمولی شهر)

او: همون بازیگره تو فلان فیلم ...همون دختره که نقش فلانو داشت...اسمش یادم نمیاد...همون دختره دیگه

من: کدوم فیلم؟ من ندیدم! (با همون لبخندک زورکی)

او: همون فیلمه دیگه...که توش فلانی و فلانی هم بودن... ( این فلانی ها اسم بود ها...بنا به دلایلی استتار شده اند)

من: اصلا نمی دونم کدومو می گی!

او: حالا یادت باشه اگه دیدی حتما دقت کن

من: باشه

(چراغ کم کم داره سبز می شه)

او: خواستم بدونی چهره ی دلنشینی داری...مثل همون بازیگره...مراقب خودت باش...شب به خیر، بای بای


و گاااااااز داد و رفت....

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

شهر عجیب، پشت چراغ قرمز 1

تهران شهر عجیبی ست..گاهی پر از گرگ است و گاهی مهربان ترین آدم های دنیا را دارد. تصمیم گرفتم به طور سریالی از این شهر بنویسم. خصوصا از وقایع پشت چراغ قرمزش. مادامی که واقعیات هایم تمام شد، دنیای خیال راوی ماست. این هم اولین پست از خاطرات پشت پراغ قرمز است.

شبی بود پر از بغض. پشت چراغ قرمز مرزداران جا خشک کرده بودم و به دور دست... بچه های کار مثل همیشه گل و فال و ... می فروختند. بغض توجه نکردن به این بچه هایی که جای دیگری دوستشان دارم هم به بغض آن شبم اضافه شد. هی می گفت..خاله...بخر...خاله یه دونه بخر...قربون خوشگلی ت ...یه دونه بخند...وقتی می خندی خوشگل تری...
در تعجب این بودم که اشتباه شنیدم یا نه...وقتی نگاهش کردم لبخندی زد و رفت سراغ ماشین دیگر...

چقدر راحت فضا را عوض کرد!


* این یک روایت واقعی ست!  

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

این تنها حقیقت زندگی ِ بی رحم

مرثیه خوانی همیشه سخت است. دلیلش هم این است که بغض گلوی آدم را می گیرد، زبان آدم تکان نمی خورد و مغز قفل می کند. نمی داند که چه بگوید، چه بنالد و چه زاری کند... مثل من...مثل حالای من که چهره اش لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شود..صدای خنده هایش در گوشم می پیچد.. و اداها و رفتار های شادش، انرژی اش  و همه ی مهربانی هایش همه جای این شهر و این روزها موج می زند. کاش همه ی این حرف ها دروغ بود...کاش همه ی این داستان ها شوخی بود...کاش دوباره می آمدی و می خندیدی، دعوایم می کردی، درس می پرسیدی و بازخواست می کردی. کاش یک بار، فقط یک بار دیگر از من امتحان می گرفتی.

در اوج تنهایی رفتن، کار هر کسی نیست...تویی که با همه ی خنده هایت، همه ی انرژی بی پایانت، همه ی شوخی هایت به این تنهایی خو گرفته بودی. کاش زودتر می گفتم که می دانم "دکتر باید خوش خط باشد" کاش یادم بماند که همه ی بیماری های سیستمیک را جزء به جزء از که یاد گرفتم. کاش خستگی های بخش های  پنج شنبه صبح را بیشتر دوست می داشتم.  کاش یادم می ماند که روزهایی که تو هستی بخش بگیرم... که دیگر از دستم شاکی نشوی... اسم تک تک دارو ها را با صدای تو مرور می کنم..

حالا دیگر کسی نیست...که وقتی تشخیصم درست است، وقتی دارو درست تجویز می کنم، وقتی 
جواب سوالم درست است، سلام نظامی بدهد و زنده باد سر دهد...

آرام بخواب بانو...من می دانم... مرگ تنها حقیقت زندگی ست. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

راهش این نیست

بیدار که می شدیم هوایم سرد بود.
نمی دانستم چشم هایم بسته بود یا سیاهی از تاریکی بود.
هرچند با تمام قوا تلاش می کردم که ببینم.
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد...زیر پل های شهر همه فریاد می کشیدند. تو دستم را گرفته بودی. هراسان بودی. می دانستی از شلوغی می ترسم. از جمعیت گریزانم. برای همین دستم را محکم فشار می دادی
و باز گاهی من نمی دیدم. و هر بار تو آرام می کردی ام. در آغوشت، با لبخندت، با دستانت و گرمایت و من همچنان با لب های غنچه شده ی تازه از بوسه برپیده شده اما سیر نشده...
این بار تو رفته بودی.
هوا سردتر شده بود.
سوز سرما نعره ی گرگ بود.
فکر می کردی رفتن بهتر است.
به عقب که برنمی گشتی ،  پاشنه ات تکه سنگی را به سمتم پرتاب کرد.
با برخوردش هر تکه از استخوانم را یک جای زمین انداخت.
سرما و رفتنت جانم را گرفت
دیدارمان به قیامت شد
راهش این نبود.
گفته بودم، قدم زدن یک پا پس زدن است و یک پا پیش...
کاش فریاد می زدی.

کاش.

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

این چه حقی ست؟

   کاش وقت می شد بیای با هم گیسو به باد بدیم. بچرخیم و برقصیم
وقتشه که آروم و رها باشی
و سوار بشی روی ابرا
بری تا ستاره ها
 پاشو
پاشو باید بزرگ بشی
برای مردن خیلی زوده
خیلی...



تارا...شاگردم...خبر دار شدم که از این دنیا رفته. بد حالم...