۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

یک سال

  بارون
بارون
شادی های سال بیست و سوم  و بزرگ شدن و غم هایی که باید پذیرفت . باورهایی که باید کرد و اشک هایی که باید ریخت. ولی در نهایت خوشحال بود.
 بیست و دوم آبان را باران شست
من اما متولد می شوم
هوای دو نفره در گلوی تنهایی ام گیر می کند...

باران خوشحالم کرد که بیست و سه ساله شده ام و باران می آید و ما غم داریم و باید پذیرفت که اقلیت بود، که تنها بود ، که با همین هایی که در این نزدیکی ها داریم، همین آدم های خوب را می گویم، تا ته دنیااااااا شادی کنیم. بقیه ی آدم های ظاهری در کیسه و در جهنم ذهن... اقلیت یعنی همین...


باران می آمد، ابرها هوایم را داشتند، بیست و سه سال تمام شد. :) 

لبخند های امروز ماندنی شد! :) 

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

باز هم تو

 دردهایمان عمیق تر از آنی ست که فکر می کنیم. از جایی ست که سخت است بگویم دقیقا کجا.سخت است بگویم  ضربان دار است یا مبهم. ام یک چیز را خوب می توانم بگویم: مداوم است و آزار دهنده. نوعی آزار لذت بخش. کاش می فهمیدی. کاش حس می ردی که تماااااام نگاه هایت رویم می ماند. کاش می دانستی که درد، نه یکی، نه دوتا، نه مال من، نه مال تو ، کم نیست. اما می توانستم، می توانستی بازگویشان کنم/کنی. می شد بارش را کم کرد. می شد لای لبخندها، بین نگاه ها، بین دستان پیر من پنهانشان کنیم. حالا همه ی این کاش ها شده درد. دردی در من که نمی دانم کجاست و کجا وول می خورد. دردی که با عمود شدن در سرم شروع می شود، عمیق می شود، زخمی می شود و در نهایت استیصال لبخند می شود...کاش اندکی ، به اندازه ی تمام کاش های من حس می کردی که این چهار گوش بی گوشه ی نابسته آنی نیست که تو فکر می کنی ، که تو می بینی که تو می خواهی ببینی... آن من نیستم...کاش کمی قدر می دانستی. که شاید بهتر بتوان دید و قضاوت کرد و فهمید. تصمیمت پیشکش همه ی اینها باشد...


پ.ن: روزهاست که می روم و می آیم و اسطوره وارم. و همیشه گفته ام که قدر دوست داشتن هایمان را بدانیم. خصوصا حالا که زندگی ای برایمان نمانده. آخرین دلخوشی ام بودی...