۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

21

 همیشه سخت ترین قسمت کار همین بوده. نوشتن برای این روزها که نمی دانی خوشحال باشی  یا ناراحت. معمولا کمی که پیش می رود همه چیز این شک تو را از بین می برد.  من معمولا آخر ماجرا ناراحت می شوم. شب را با غصه سر به بالین می گذارم. بالین؟ یاد حرفه ی کج و کوله ام افتادم!!!
 خوب شاید الان وقت این باشد که یک حساب سر انگشتی بکنیم ببینیم 20 سالگی عمرمان چه برسرمان آمد. شاید وسط یک تصمیم عجیب زندگی ام بودم. نمی دانستم چه شد که به اجرا در آمد. اما کشف شدیم. همه ی ما در این طی من کشف شدیم. تو، من، آدم هایی که یکی پس از دیگری سبز می شدند و پی می بردم این آدم ، این موجود چقدر می تواند عجیب و خوب و مهربان باشد. مهربان به معنای واقعی! و این مهربان ها هی زیاد می شدند. و این خوب ها ... اما گاهی خوبی ها جایش را به بدی می داد...شاید وقتی زمستان می رسید.  زمستان رسید گاهی پر از تنفر می شدم و به فاصله ی 2 ساعت پر از مهر و مهربانی. و این تناقض گاهی  تا گوشت و خون آدم می رود. می فهمی؟ تا عمقت. و تو نمی دانی که چه باشی!  نفرت بورزی به یک سری و مهر به دیگر سری؟ تو حتی نمی دانی اینهایی که نفرت می ورزند نفرتشان از چه جنسی ست؟ از مرموز بودن تو؟ از فرق داشتن؟ از نبودن ها؟ از بدقلقی؟  این مهر و نفرت اینقدر آمیخته به هم بود که دیگر آدم ها را هم نمی شناسی! و فاصله شان با در و دیوار خوابگاهت و لباس ها و اسرار و ....چه می دانم هر جز خودت.زمستان که شد خستگی زیاد بود و کار.کار کار کار. زمستان همیشه فصل درون است. به درون می خیزیم. و هییییییچ نمی فهمیم که چه گذشت ما را! چه شد و چه دیدیم. چه ...
عجایب زیادی را شنیدم. شاید عجیب کلمه ای بود که برای حس آن موقع ام خوب بود اما الان می گویم که لازم و واقعیت بود. باید  دید. باید شنید.
 نگاه که می کنم سرتاسر بهارم رخوت بود.و باز مهر.  رخوت توام با تلاش. ببین کلا 20 سالگی ام سراسر جان کندن و بیل زدن بود. بیل که میدانی چیست! یا حداقل می دانی چه وقت می گویم بیل زدن! اما از بهارم راضی بودم. همه مان هم کشف تر شدیم هم آدم تر. و تا جان داشتیم کشیدیم بار ها را. بار سنگینی یک زندگی ای که از دور پر از ایده آل هاست. اما باور کن نیست. نیست.
تابسنانم خستگی بود و دغدغه . دغدغه های بزرگ یک انسان. اما از همه مهم تر غم از دست دادن بود. و بعدش از اول چیدن. می دانی؟ ری ست کرده بودم. نمی دانم چرا اما باز یک جای کار ایراد داشت. اینقدری که به دلم نمی نشست و نمی نشیند. اما راضی هستم از این دوباره چینی. از این ری ست کردن. از این  ترمیم.  از این هی باگ گرفتن. هی ران کردن و گند زدن و باگ گرفتن. اما بااااااز هم به این دل ننشست.
هنوز خسته ام. هنوز گیجم. هنوز همه چیز تازه می شود. هنوز من عوض می شوم. هنوز من کم می آورم. هنوز من  ناقصم. هنوز من  کوچک مانده ام و ضعیف و ناتوان و ناکامل از آنچه باید باشد و نیست. اما هستم من. هستم من به امید  شاید روزی نگاه کردن به آینه و لبخند زدن. لبخندی که در پس اشک هایی که کل امروز و امشب ریختم نمایان  م شود. و لبی که باز شود و بگوید : چه خوب که ریختم تک تک این اشک ها را. و بحران کلمه ی خوبی ست...

اشک میریزم...

پ.ن: می گوید : خب من نمی دونم چه جوری باید فیس بوکی به تو تبریک بگم
  داره بهم فشار می یاد
  مبارکه
  می فهمی
  تولدت مباااااارکه
  خوشم از بودنت
12:42 AM از نفس کشیدنت
  از فکر کردنتاز نگاه کردنت 
پ.ن: آن تلفن خلاقانه ی تبریک 12 شب عالی بود. خوشبختانه اشک هایم نگذاشت خواهرم نزدیک بیاید!
پ.ن: یاد اس.ام .اس خواهرم در روز 22 آبان 88 افتادم که گفته بود " الناز، بالاخره رسیدی به بهترین سال زندگی ت...." و راست گفت.. با تمام بدی ها و تلخی ها بهترین سال زندگی ام بود!

  


۵ نظر:

Moujan Tofighi گفت...

کوچک زیبا بیست و یک ساله ،آخر تمام این روزهای بیست و دو آبان که پیاپی و پشت سر هم قطار می شوند . آخرش فنا است و لا غیر . این وسط یک چیز می ماند و ان طی طریق است ،انتخاب و راه های ریز و درشت که از ما انسانی می سازد که وجودش ،ذهن اش و هویت اش را پیمودن همین راها ساخته.
امیدوارم روزهای دوست داشتنی و رنگارنگی پیش رویت باشد . رنگارنگ به این معنا که همه چیز را بیازمی و شجاعت امتحان ناشناخته ها را داشته باشی .

النازکرمی گفت...

ممنونم موژان. این وسط چیط دیگری هم هست. بودن تو و همه ی مثل تو ها!
خوشحالم از بودن همه تان! :)

فاطمه سیفان گفت...

دخترک >:D<

النازکرمی گفت...

:)

نظربازی گفت...

:)