۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

 آن شب ، شب خیلی بدی بود. من شانه هایم می لزرید. پشت پنجره صدای ناله های ماه می آمد. تو کتت را بر شانه های من نینداختی و من هنوز لرز می کردم. خدا خودش را خاموش کرد. آنقدر تاریک شد که تاریکی های تو را با تاریکی های خودم اشتباه گرفتم. و بعد از انعکاس کت نیلی تو دیدم که دارم می روم و کسی دست مرا نگرفته است. محو شدم در آبی لاجوردی ات و نمی دانم دست کداممان به تمنا از سنگ قبری بیرون مانده بود. احتمالا دست من بود. که گرفته نشد. صبح که می شد، نفس های تو ادامه داشت و ناله های من از ماه می آمد.

۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

یک وقت هایی از فیلم وقتی هانیه توسلی اسلحه به دست می شد خنده ام می گرفت. هی فکر می کردم من اگر زن چریک بودم در دهه ی 50 چه شکلی می شدم. اصلا زن چریک می شدم؟ چه می شد که دختری مثل من دلش بخواهد چریک باشد؟ اصلا دست از درس و عشقم می کشیدم؟ فکر می کنم نه. اما احتمالا دختری که دست از همه چیز می کشد آن شکلی نباید باشد. حتا ایستادن و نگاه کردنش هم طور دیگه ایست. قوی است. محکم است. مریض سر سخت است. که من نیستم. قدرت و استواری گذشتن را ندارم. دل و جرات سیانور خوردن را هم ندارم. 

زن چریک نه شبیه من است نه شبیه هانیه توسلی. دردنامه ی لیلا را باید خواند تا فهمید چه می شود یک زن چریک می شود و در عمق گذشتن از همه چیز باز هم نمی تواند بگذرد. انگار که این جور شخصیت ها همیشه یک بستگی ای به چیزی داشته باشند... حتا به اسلحه، حتا به سیانور. 

۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه

نوشته ی همیشگی زادروز

امسال با خودم کلنجار می رفتم که بنویسم یا ننویسم. روز عجیبی ست این 22 آبان. شاید امسال درجه ی خستگی به جایی رسیده بود که نوشتن همیشگی شب 22 آبان رسید به 24 آبان. آخر می دانی، 24 آبان ماه خیلی قشنگ است. قرار است اتفاقات خوبی بیفتد در آن آسمان.

ولی دل به دریا زدم و گفتم بنویسم و مثل همیشه شیر کنم اینور و آنور. 
راستش امسال از هر سالی بیشتر می ترسیدم از این 22 آبان. خیلی زیاد. منتظر بودم که اتفاقی بیفتد و می ترسیدم از اتفاق نیفتادنش. نمی دانم آخر افتاد یا نیفتاد ولی نهایتش اشک شوقی بود از چشمان من. 

هنوز هم تبریک ها ادامه دارد. می توانم فقط به گویم امسال 22 آبان شدم، این 22 آبان شدن به معنی مهم بودن برای همه بود، که بدانم چقدر هستم حتا از راه دور حتا از راه نزدیک حتا وسط همه ی سر شلوغی ها و آلودگی هوا. که هستم همین 22 آبانی که کنار هم نگهمان داشته. وسط استرس های خودم که برایم مهم نبود 22 آبان شده و تیره و تار است این هی زیاد شدن سن و فرقی نکردن احوال و شاید به عقب رفتن حتا.  ولی باز نشد که 22 آبان خودش را در چشمم فرو نکند. ولی به لطف تمام محبت ها از همه ی جنس ها آخرش شد لبخند و خوشحالی. 

کاش همه ی چیزها کنار هم بود. آنوقت شاید 22 آبان برای همیشه رنگ دیگری می گرفت. تمام این بار ها که شمع فوت کردم با خودم گفتم که کاش باشد و بشود و لمس دستی در دستم باشد که از من جدا نمی شود این بودن و غنج رفتن ته دل. که راهروهای پر از پنجره هیچ وقت ته ندارد و ما نمی رسیم به ته و فقط می بینیم که چقدر همه چیز قشنگ است.  که از کف پاهایم ریشه های سبز بیرون می زند و صدای رقص می آید. 

22 آبان امسال دو چیز بود. لبخند و آرزو

:)