۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

این جا

این جا، دقیقا همین جا که من نفس می کشم، یک نفر روی کاشی های یک در میان قرمز راه می رود. این جا یک نفر سایه هایش را که گاهی سه تا می شوند دنبال می کند و به قسمت های مشترک سایه ها فکر می کند. این جا یک نفر می خندد. یک نفر گاهی می خندد. آیة الکرسی می خواند و فوت می کند روی دنیا. یک طرف ِ یک نفر، شاخه های درختان را تا می شده بریده اند. یک نفر آنقدر به چراغ های چرخان ماشین پلیس و آمبولانس خیره می شود که یادش می رود از خیابان رد شود. این جا یک نفر سردش است و هنوز زمستانش است. یک دل سیر خواب می خواهد. این جا آدم ها دم گوشش ایستاده اند و جیغ می زنند و می گویند که باید بدود و یک دور بیشتر از مسابقه نمانده است. این جا یک نفر به دویدن ادامه می دهد. یک نفر نمی فهمد مسابقه یعنی چه. این جا یک نفر خوب می داند که یک قدم به آخر مسابقه که مانده همه چیز را فراموش خواهد کرد و خواهد ایستاد و به جیغ تماشاچیان خیره خواهد شد. یک نفر این جا ناگهان فراموش می کند. در جعبه ی قهوه ای را می بندد که بوی دوستی های ریخته شده در آن، بماند. این جا، امشب، یک نفر منتظر هیچ اتفاق غیر منتظره ای نیست. برای خودش آواز می خواند و ماه را روی شانه هایش سوار می کند. مدیریت آقا؟ 





۴ نظر:

فاطمه سیفان گفت...

دوست داشتمش! :)

النازکرمی گفت...

حتی اگر تکراری باشد؟

فاطمه سیفان گفت...

بله، حتی اگر تکراری باشد! :)
که نیست البته! فقط شبیه است! ;)

النازکرمی گفت...

می دانم یکی این همین را کجا خواندی! آن را هم دوست داشتی! خودم نوشته بودم باز هم! :)