۱۳۹۷ دی ۲۶, چهارشنبه

از دانشگاه فرار کردم. ساعت 11 بود. زنگ زدم بهاره. چند کلمه با هم بیشتر حرف نزدیم که گوشی م از سرما خاموش شد. رسیدم خونه، زنگ زدم بهش. حرف زدیم.داستان رو براش گفتم. 
صدای کاوه میومد که بلند بلند می گفت " الناز قصد نداری شوهر کنی؟ " 
با خنده گفتم فکر کردی با علاقه افتادم دنبال علم و دانش؟ شوهر پیدا نمی شه که سر از این جاها در میارم و گرنه که ...
دوربین می ره سمت کاوه و همچنان بلند بلند می گه یکی رو پیدا کن ترمزت رو بگیره ، ز گهواره تا گور و فلان و اینا. دست بردار بشین زندگی نرمال کن دختر جون.
من همچنان تاکید می کنم که شوهر پیدا نمی شه 
می گه " برو برو، دنبال یه دیوونه مثل خودتی که اونو می دونم پیدا کردنش سخته." 
شوخی هامون تو این داستان ته نداره.  
تا آخرش مبحث شد نا رضایتی من، سر بی کلاه من توی دمای منفی 11 درجه و پیدا کردن شوهر مناسب برای من. 
می گه دلم واسه مسخره بازی هات تنگ شده. تو که نیستی تو جمع کمتر می خندیم. آه می کشم. می گم نمی دونم کجا باید برم که خودمم بیشتر بخندم. از اوضاع کار می پرسم، از تخصص، از راه های باز، از درای بسته. 
بوس می فرسته، تلفن قطع می شه. من می مونم و یه چهار دیواری بسته که نه می شه ازش فرار کرد و نه می شه توش موند. کجا باید رفت؟ نمی دونم. 
دلم براشون تنگ شده. 
دلم برای خودم تنگ شده. 
دلم برای لحظه های ساده ی بی دغدغه تنگ شده. 
پ.ن: وقتی می گن فلانی زندگی م رو خراب کرد، باید واقعا به اون نقطه رسیده باشی. منم زندگی م خراب شد. چون دنیام با همه ارزش هاش توی یه هفته فرو ریخت و با خاک یکسان شد. 
پ.ن: یکی بیاد ساده زندگی کردن رو یادم بده
پ.ن: هیچی مثل رفیق خوب، حال آدم رو خوب نمی کنه. هرچقدر هم که دنیاش جدا و متفاوت. مهم اینه که حس می کنی دوستت داره و هوات رو داره. 

۱۳۹۷ دی ۲۴, دوشنبه

من از آن دیوانه هایی هستم که همه چیز برایم شده تسک و خودم شده ام ماشین . دارم تبدیل می شوم به دیوار. برای تفریح هم باید برنامه ی دقیق بریزم وگرنه به آن هم نمی رسم. 
این همه خستگی از کجا می آیند؟ به کجا می روند؟ 
زندگی کی زیبا می شود؟ 
خسته ام