۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

 نه رفتن مهم بود
و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم.




در ها که باز شد،
من
از هجوم حقیقت به خاک افتادم
...

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

چراغ قرمزها

پاییز و تابستان در هم نتیده است. اینجا همان جایی ست که باید موزاییک های کف خیابان را به دوش بکشیم. کسی به نداشته هایش می بالد و توهم مورد حسادت واقع شدن دارد. کسی مدام می دود. کسی به ناگاه چشم گریه اش را از دست می دهد. کسی همه ی خوشبختی هایش پشت سر هم سر می رسد. کسی تا به حال طعم تنش را نچشیده و فکر می کند تلخی اش مثل قهوه است.کسی تف می کند به این دنیا. کسی به دست کسی فاحشه می شود...میان سیاهی شب، نطفه های دردش مختوم می شوند و کیسه کیسه مرگ و سقط از او می بارد. اینجا زمین برای کسانی سنگین می شود. این جا از همه جا بی خبران روی زمین بند نیستند.کسی به فریاد زنندگان خیره می شود و همه چیز را فراموش می کند و خواب ابدی می گیردش. اینجا کسی مداااااام می دود. دور خیز می کند برای دورترین نقطه ها...نمی داند به دنبال چیست اما...با تماااااام قوا می دود. اینجا شب می نالد...روز می گرید و بعضی می خندند. اینجا اما کسی می خندد....می خندد و پشت می کند به این دنیا و کیسه کیسه آب بر شانه هایش سوار می کند...که شب...زخم های خود و رهگذران کتک خورده را بشوید و چشم ببندد و برود تا ناکجاآباد...وااااااای که چقدر ماه سنگین است این شب ها....


 پ.ن:از وقتی یادم است دوست داشتم از این دست فروش هایی که در ترافیک همت می چرخند از این کلاغ هایی که قارقار می کنند بخرم. هر بار غم صدای قارقارشان دستم را به لرزه می اندازد...

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

پشت چراغ قرمز 3

این بار در ترافیک بودم. ترافیکی که چراغ قرمز هایش ابهتی نداشت. چه فرقی می کند کجا؟ گردن که می چرخاندم دیدم راننده ی بغلی شبیه تو بود.. البته که دختری هم کنارش بود. ولی شبیه تو بود. شبیه قبلن های تو بود با اینکه می دانم دیگر اونجوری نیستی. ماشینش هم ماشین تو نبود. ولی فکر می کردم که شاید ماشینت را عوض کرده باشی. چراغ که رد شد سعی کردم دنبالت بیایم و ببینم که واقعا خودت هستی یا نه. ترافیک که نمی گذارد. حرص می دهد آدم را فقط. به همین بلاهت قانع شده بودم که دنبال کسی کنم که با این وصف به احتمال خیلی کم تو باشی. اما من برایش تلاش کردم و حرص خوردم. و نشد... می دانی؟ از آن احمقانه تر آن که دیگر دلم هم تو را نمی خواست..اما نمی دانم چرا می خواستم دنبالت کنم...

با من این کار را نکن
لطفا
من آدم نفرت ورزیدن نیستم

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

غم سیاه

 کتک زیاد می خوریم. گاه به خاطر یک اشتباه کتک زیاد می خوریم. و این کتک خودرن تا مدت های دور ادامه می یابد. گاهی این اشتباه انقدر مسخره و احمقانه و بی ارزش است که آدم بیشتر از این می سوزد تا درد کتک. یه مدت به خاطر کتک از زندگی تلف می شود، یه مدت هم به خاطر افسوس. یه مدت هم به این صورت می گذرد که آدم هی می نشیند با خود حساب می کند که تقصیر کدام یک از طرفین بوده؟  من؟ او؟ اگر من که یک احمق به تمام معنا هستم...اگر او که باز هم احمق به تمام معنا هستم که گذاشتم یک آدم در حقم چنین کاری کند و من احمق به خاطرش این همه غصه بخورم و زندگی ام را خراب کنم...
همیشه سعی کرده ام ببخشم...خودم را..او را...دیگران را...حتی خدا را...ولی گاهی بخشیدن هم دیگر فایده ای ندارد. بعضی چیزها را هیچ جوری نمی شود جبران کرد. بعضی زخم ها را نمی شود خوب کردو بعضی لگه ها هرگز پاک نمی شوند. و این درد بزرگی ست. دردی که اثیر غم سیاه می کند آدم را. و این یعنی دیگر راهی برای فراموش کردن و فراموش شدن نیست. چرا که رهایی از غم سیاه امکان پذیر نیست. و ما ...این میان بین درد و عذاب وجدان سرگردانیم. گاهی هرگز نمی فهمیم چه کردیم..چه زخمی زدیم و چه لکه ای بر زندگی کسی انداختیم... دیگر بخشیده شدن هم فایده ای ندارد. این غم غم سیاه است...غمی که حتی رقصیدنش هم آسان است و بیییییییی مخاطب ترین نوعش....
نمی خواستم این را بگویم...ولی به مرحله ای رسیدم که دلم نمی خواهد ببخشمت...اشک هایی که رفته جبران نمی شود...جسم شکسته ی من...روح شکسته ام، یک سال از جوانی ام و نتایجش که هنوز هست...هزاران مشکلی که تلف کردن یک سال به دنبال خود آورد و هنوز پاک نمی شود...حالا دیگر این ها تنها یادگار های تو برای من اند...دیگر حتی لحظه ای از خوشی هایمان هم در ذهنم نمانده. شدی برایم نماد بدبختی... شدی عامل نا امیدی و یاس و هر چه که شومی می آورد... و کاش نمی دیدم که وقتی زجر می کشیدم تو خوشحال بودی...که آرزو کنم روزی جای من باشی...باور کن من اینقدر سنگدل نبودم که نتوانم خوشحالی ات را ببینم. ولی... همه ی این ها را خودت کاشتی...این هم از همان جبران ناپذیر هایی ست که به من چسبیده و بوی گند می دهد...دیگر خودم را هم دوست ندارم...اصلا دوست ندارم. چون این موجود خموده ی ضعیف از پا افتاده ی زشت من نیستم...باورش برایم سخت است... کاش حداقل به فکر جبران می افتادی...کاش اینقدر سیاه و سنگدل نمی شدم...

می گفت این دید سیاهت را که برایت کاشته بشوی...دنیا این جور هم نیست...همه شان اینجور نیستند. ولی...من دیگر آسمانی ندارم که تویش برف ببارد...که برای من همه ش دیوار است که هزااااااار سال هم که ببارد این دیوار سرد من سهمی نمی برد...که من فقط اشک دارم از همه ی این ها...که آن ها هم همان اولش...تو را، پنجره را، برف را و نور را در خود غرق کرد و جمع شد و از نگاهم چکید...این اشک ها را چطور می شود جبران کرد؟

هنوز دارم کتک می خورم و هنوز دلم می خواهد ببخشمت و هنوووووووز نمی توانم و می دانم تو لحظه ای هم به ذهنت خطور نمی کند کلمه ای از این ها را...تو خوشحالی و فکرت از من پااااااک ِ پااااااک

کاش جای تو بودم.....