۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

ناپنهان


درد عمیقی ست از نواحی عمقی وجودم از تمام مویرگ های منفذ باز که  تاب نمی آورند درون را و همیشه سوراخ سوراخ اند.  درد عمیقی ست  این روزها که تمام گذشته و آینده و حالم را، تمام گذشته ام را اپیزد به اپیزد  جلوی چشم های خسته از تکرار و فرسودگی می آورد. تمام روزهایم می شود هدر رفتگی ها و دلتنگی ها و خواسته های قدیمی. تمام روز هایم می شود طلب عاشقیت های ناب.تمام روزهایم می شودخستگی های یک سردرگمی . تمام روز هایم می شود اتفاقات الکی و بی سر و ته ای که  حال آدم را خراب می کند  در عرض دو دقیقه و طرح واره هایم را بیدار می کند  برای سرکوب تمام حواس بد و یاد آوری قول هایی که داده ام برای خوب ماندن و همه ی روش های به روی خود نیاوردن و تکنیک حرفه ای وارانه ی  اجتناب. اما درک نمی کنم یک چیز را. این عدم قطعی توان عایق داشتن در این وجود ناقص من که گاهی آنقدر پر می شود که ظاهرم می شود مشابه آنچه در کارتن تام و جری می بینیم وقتی محتویات آن گربه از سوراخ های بدنش بیرون می ریزد. محتویات  پوچ وجودم از سوراخ های متعدد روحم بیرون می ریزد.داد می زنم سر آن بنده ی خدایی که رو به رویم نشسته؛ اشک  می ریزم روی دست های غریبه ای که متعجب نگاهم می کند. بغض می کنم و فرو می خورم و می گویم "بیا کل-کل کنیم" و مثل همیشه دست دراز می کنم برای  دوستی های خواسته شده. برای پذیرش در جوامع خیلی خیلی کوچک. که هر چه می گردم نیست، هر چه می خواهمش فرار می کند. هر چه تحلیل می کنم این معادله جواب ندارد که ندارد و باز من می شوم مقصر تمام کوتاهی ها و ندانم کاری ها و ضعف ها. از تمام دیشب تا به حال  جمله ای با صدای "ح" در گوشم  می پیچد با مضمون اعلان آبدیدگی همگان. صدای "م" را می شونم که با نگاهش می گفت " خوب باش" آوای "س" فرو می رود در سرم که می گفت حوصله ی شوخی و کل-کل را با من ندارد. صدای ضعیف "ع" از ورای ال.سی.دی ِ گوشی ام می آید که هیچ روز خدا حوصله ی من را ندارد. خسته است از من، منِ حوصله سر بر، من ِ ناامید و خسته و درمان نشدنی. و این ها اعضای جامعه ی زندگی من اند که تمام راه ها را بسته اند برای سلام های عادی و روزمره ای که اندکی  مهر در لحنش آمیخته باشند. و چرا من باید اینقدر ضعیف باشم؟

باز از دستم در می رود سکوت. باز رنج ها  به جای فروخوردن  می شوند دانه ای که تاب نمی آورد یک جا ماندن را. کسی باز می فهمد سیاهی من را و آدم ها می روند...اشک که می ریزم، می فهمم راه فراری نیست...

پ.ن: تمام نگاه هایت، لبخند های عجیبت و حجب ها و سلام های جدی ات شده افکارم این روزها. از من نترس...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

چه بر سر آمد ما را!

  باورم نمی شود، به جایی وارد شدم که ناگهان یکی از همین آدم ها  وارد زندگی ام شد.!
گیج شده ام رفقا!
یکی بگوید این جا کجاست!؟