۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

هرچقدر از اومدن پاییز شکوه کنم کمه. دلم خالی نمی شه. هیچ وقت هیچ پاییزی ذوق نداشتم. حالم خوب نبوده. دلم به هیچ کس و هیچ چیز خوش نبوده. نمی شد پاییز اصلا وجود نداشت؟ نمی شد من همیشه لباسای تابستونی م رو می پوشیدم؟ نمی شد کولرها خاموش نشن، سرما نیاد، هوا دیر تاریک بشه؟ 
نمی شد امسال، این روزای گند تموم نشدنی، این خستگی نرفتنی، این گند و نکبت و کینه و درد، روز اول پاییزش نیفته رو جمعه؟ نمی شد خورشید ساعت 6 عصر رو ول نکنه؟ 
نمی شد من خونه تنها نباشم و گریه نکنم؟ 

لعنت بهت پاییز. تو نبودی شاید منم نبودم ...
نیا...برو... 

۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

گمشده ی بی اصالت

از "او" پرسیده بودم که این ها را چه کنم؟ گفت هدیه ی هرکسی یک زمانی هدیه بوده و دور انداختنش و یه گوشه گذاشتنش "بچگانه" های زمانه است. بینداز و استفاده کن و لذتش را ببر. هدیه ات را به نیکی یاد کن. گفتم باشد. قبول . 
این روزها با خودم فکر می کردم که این ماجرا را معلق رها کرده ام...تا امتحان بگذرد معلوم نیست این آسمان و زمین چه خوابی برای من دیده اند. فراموش کنم؟ بگذرم؟ بجنگم؟ یا فقط بگذارم زمان بگذرد؟ گفتم فکرت را درگیرش نکن، بگذار به کارهای مهم تر برسیم. 
امروز صبح احساس کردم چیزی جلوی پایم افتاد. فکر کردم چیزی از لباس من نبود که کنده شود. سراسیمه دستم را بردم زیر مقنعه و زنجیر پاره را لمس کردم. آویز آبی ام افتاده بود. ناراحت نبودم. می دانستم این هم مثل سایر چیزهایش اصل هم نبود. اما مثل موش کور داشتم زمین را می جستم. رها کردن هیچ وقت کار من نبود. ناامید شده بودم...گفتم انگار باید به نشانه ها ایمان بیاورم. اما آقای مهربان کتابخانه سر رسید. 
-چی شده دخترم؟
-آویزم افتاد روی زمین اما ندیدم کجا رفت.
-طلا بود؟
-نه نقره وبا سنگ آبی
-ایناهاش پیداش کردم. 

من را نشانه ها هم گیج کردند. با زنجیر پاره رهایش کنم؟ بدهم درستش کنند و لذت ببرم؟ می خواستم به "او" بگویم، یادم افتاد سرما خورده و خواب است... اصلا من که هیچ وقت نمی گفتم چیزی حتا به "او". در گیجی خود باز ماندم. تا زمان بگذرد و به کارهای مهم برسم. 

آرامش و امیدواری در این لحظه ها مهم ترین کلید من است. باشد که ناامید نشوم...

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

پاییز...فصل مرگخوار دختر پاییزی...

باز داره پاییز می رسه. من که همه ش گفته بودم از پاییز می ترسم. درست وسطش دنیا اومدم که اومده باشم. شاید اصلا واسه همینه که ازش می ترسم. ندیدی کسی که از روز تولدش بترسه؟ من می ترسم. تولدم به جای خوشحالی همیشه ترس توش بوده. که نکنه کسی من رو یادش نباشه. 
من که گفته بودم غروب رو دوست دارم  ولی فقط با طعم تابستونی ش . وگرنه که همه خاطرات من از غروب و گالری عکسام همه غروب و بک گراند همه وسایلم طیف غروب و نارنجی که دیگه حالم به هم خورده از این رنگ. ولی پاییز؟ نه...پاییز فصل گرفتن دله...فصل اینکه یادم می افته باز فرصت از دست رفت، خستگی بیرون نرفت، چیزی به دست نیومد، و باز همه رفتن و من موندم تنها تو سوز بلاتکلیف پاییز و غروبای زودرس گند و حال به هم زنش. منم و لیوان قهوه ی تنهایی م که کسی دستم نمی ده ش. خودم می رم برای خودم می خرم و طعم زهرمارش تو گلوم می ماسه. چرا همه رفته بودناشون رو می ذارن پاییز؟ چرا تو پاییز هیچ کس سراغ من نمیاد؟ چرا همه استرس ها ته نشین می شه واسه مهر و آبان؟ چرا تو پاییز بیشتر می فهمم دوییدم و نرسیدم؟ چرا همیشه دم پاییز می فهمم باز رودست خوردم؟ چرا پاییز یادم می ندازه که کسی به فکر من نیست، به یاد من نیست؟ چرا همه به جز رفتنا دروغ گفتناتون رو می ذارن برای پاییز؟ چرا بی معرفتی هاتون می مونه واسه پاییز؟ 
حالا وسطش یه بی اهمیتی مثل من هم اومد به دنیا...چه فرقی می کنه؟ من از ژاکت و پالتو و بارونی بدم میاد. من از پای سرد و عرق کرده ی توی چکمه بدم میاد. من از لاک اجباری زرشکی پاییز بدم میاد...من از قرارهای تنهایی پاییز هم بدم میاد....من از فین فین دماغم به خاطر سینوزیتی که تو پاییز بدتر می شه هم بدم میاد. 

نمی شد این فصل رو کلا بکنن بندازنش دور؟ شاید منم هیچ وقت توش نمیومدم به این خراب شده ای که یه روز خوش، یه دلخوشی ته ش برای من نداره... 

پاییزجان، هرسال باید التماست کنم نیای؟ یا اگه میای یواش بیای؟؟ من که انار و خرمالو نیستم....من یه برگ کوچیک ظریفم...هرسال تو که میای می افتم زیر پا و خورد می شم...

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

دلم می خواست یک نفر ، آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه می کرد: "دنیا بی ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می بینی..." من باورم شد. باورم شد که دارم خواب می بینم. این چشم های خیس را. این شب سرد و اندوهناک را...همه ش یک کابوس است...بیدار می شوی و یادت می رود که چقدر تنهایی سخت بود. دروغ چقدر درد داشت. یادت می رود که حرف ها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد. یادت می رود که هیچ چیز ارزش ندارد. همه این ها یادت می رود. 
داری خواب می بینی.

لوییس فردینان سلین 

۱۳۹۶ شهریور ۱۸, شنبه

خشم

آدم ها توانمندند که به هر چیزی تبدیل شوند. 
یک بار یک کسی که مدعی است که هیچ وقت هیچ چیز را خراب نمی کند و تا کجا عاشق بوده و مثل همیشه توهمات تو خالی، بهش گفتم تو...عاشقی ات کشک است، یک روز توانایی این را داری که من را بکشی. 
الان می دانم که توانایی این را دارد که به هرچیزی تبدیل شود. و حتا به جز من، هر کسی، هرکسی را بکشد.
این بیشتر مرا ناراحت و متاسف خودش می کند. 
می توانست بهتر باشد. 
می توانست به درد 4 تا آدم بخورد.
می توانست انقلابگر باشد، ناجی باشد، همه کاره ی "واقعی" باشد.
اما، با این وضع، با سر می رود تو گردابی که خودش نمی دانذ کجا. هنوز اول راه، نشان می دهد که کوچک ترین قدرتی در دستانش جا نمی شود. قدرت جنبه می خواهد. و این یعنی قهقرا. 
قبل از اینکه خشمگین شوید و به کسی آسیب برسانید به این فکر کنید که آسیبی که می زنید چقدرش به خودتان برمی گردد و ته نشین می شود. آسیب دیده می رود، یا خوب می شود یا با آسیبش کنار می آید و شما یا نظاره گرید یا می روید. اما با فعل "من این کار را کردم" یک عمر باید سر کنید. اگر آدم باشید عذاب وجدان است و وای به این حال که راضی باشید و بیفتید به تکرار....آن وقت است که به چیزی تبدیل می شوید که روزگارتان مثل روحتان سیاه می شود. همیشه درد خشمگین شدن را با خودتان اینور و آنور می برید و زندگی تان می شود همین مسخره بازی ها. 
خوب بودن هم لیاقت می خواهد. 
بعضی ها ندارند. 
فرق آدم ها با هم همین است. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

اگر تو بودی...

هیچ کس تو این خراب شده به فکر من نیست
حواسش به من نیست 
من نیستم انگار...

۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

زبان 
این پدیده ی ناتوان و پیچیده. 
که نمی شود با تمام بالا و پایین کردنش فکر را از این کاسه ی ترسناک بیرون آورد ریختش روی پارچه ی آبی.

من دوست داشتم همیشه اول باشم. اما دست بر قضا، گاهی با مقصر بودن من و گاهی با بی گناه بودنم. همیشه آخر می شدم. همیشه آخر می رفتم و آخر می رسیدم و آخر دیده می شدم و آخر قرار می گرفتم و آخر آخر آخر
می گفتند خیری درش است. صبوری کن. اما بعدش و قبلش هر چه بالا و پایین می کردم خیری نبود. گاهی شر هم بود. گاهی اینقدر بی محتوا بود که نه شری بود و نه خیری. خیلی بی دلیل و احمقانه و ناامید کننده. 
حالا هم من آخرین بازمانده ام...
باورم نمی شود. در شهری که به دنیا آمدم و بزرگ شدم، غریب ترینم. هیچ دلخوشی ای نمانده. هیچ کس آشنا نیست. هیچ چیز نیست که دلم بخواهد، هوسش کنم، دلم برایش تنگ شود، منتظرم باشد، سر ذوق آوردم و دلم برایش قنج رود. هیچ چیز صبح ها از خواب بیدارم نمی کند. هیچ چیز این شهر چسبناک نیست به قلب و دستانم. هیچ کس اینجا منتظر من نیست. هیچ چهره ای به جز درهم کشیدگی چیزی برایم ندارد. می گویی حالا که غریبه شدی برو؟ وقت رفتن است. حالا آخری...یکی بلخره باید باشد که در ها را ببندد و چراغ ها را خاموش کند و برود و بپیوندد به بقیه. این خوب است؟  شاید. اما وقتی شهر زادگاهم اینقدر غریبه و ملال آور شده، کجای دنیا بهتر است؟ دنیای غریبه ها؟ جایی که هیچ کس لبخندش را به من نمی دهد. کسی دست هایش را باز نکرده برای من. کسی همنتظرم نیست.هیچ جا نقطه ی امن ندارد. غریب ترین هان. غریب ترین زب(م)ان ها. 
امید کور شده. میلم راه نمی رود. بیهوده ایم. ملال بودن از ملال نبودن هم مسخره تر است.

کاش زبان شناس می شدم.