۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

خواب بدی دیدم براش. هیچ چیز آنطوری که همه فکر می کردن نبود. می دونستم که فقط من بودم که از این واقعه شوکه نشده بودم. حتی مادرش هم شوکه بود و گریه می کرد. زنده بود، هیچی ش نشده بود طبق معمول. اما باز مادرش داشت مثل ابر استراتوس تگرگ گریه می کرد. خودشون فرستاده بودن دنبالم که برم بالای سرش. مادرش تا منو دید مثل همیشه نبود، لبخند نزد، دخترم نگفت. شاکی بود. که چرا وقتی می دونستم بچه ش بی من دووم نمیاره بازم ولش کردم. گفتم من کاری نکردم، خودش نخواست. باز مادرش تقصیر رو از سمت من می دید. مادر بود و گریه هاش و شکایتاش تمومی نداشت. فرستادنم بالای سرش. حرف نمی زد. نگاه نمی کرد. پشتش رو کرده بود به در ورودی و فقط رو به رو رو نگاه می کرد. صدای پام رو شنید. از معدود دفعه هایی بود که جلوی اون پاشنه بلند می پوشیدم. صدای پاشنه بلندام رو نمی شناخت. مثل بقیه چیزایی که ازم نمی شناخت. با صدای پام بیشتر خودش رو جمع کرد. گفتم نمی خواد واسه من اخلاقای گهی ت رو نشون بدی. برگشت سمتم. صورتش باز شد. بغضی شد ولی فرو نداد. نمی دونست تو آواز یاد گرفتم که بدون اینکه صدا بشنوم بفهمم که بغضیه. خوشحال بود. همه چی یادش رفته بود و با اون غرور نکبتی ش بهم گفت تو چرا اومدی،گفته بودم که برای ما تا همیشه همینه. گفتم همیشه ای دیگه وجود نداره. تو باید الان مرده باشی. زنده هاش واسه من تعیین تکلیف نمی کنن چه برسه به تو. بغضش بی صدا ترکید. دفعه ی آخر که بغضش بی صدا ترکید بهم گفت گریه نبود، عقده بود. از دورغ گفتن و نقش بازی کردن برای من خسته شدنی نبود. تنها چیزی که ازش خسته نمی شد و براش انرژی و انگیزه داشت جنگ و بی حرمتی به من بود. یه کم بی صدا موندم. بلند شدم، دستم رو گرفت. نگاش کردم، گفتم مادرت رو ببینم، برای خداحافظی میام. ابروهاش رفت تو هم. خداحافظی براش مفهوم دیگه ای داشت. گفتم بازم میام دیدنت، به مامانت قول دادم. مادرش خون گریه می کرد که تو نبودی که اینجوری شد. سرم داد می زد. خودش رو می زد و خون گریه می کرد و می گفت دخترم، نرو.از خواب پریدم. به مامانش قول داده بودم. دستم رفت سمت گوشی م. بهش پیام دادم. جواب داد و گفت اوضاع خیلی بده. گفتم بذار کمکت کنم. یه مشت دروی وریِ معمولِ یه آدمِ مغرورِ گه-صفت رو گفت و گفتم تو نگران نباش، من درستش می کنم. برگشتم و بعد از 4 ماه بی خبری، اگه باخبری بوده آزار دادن من و .... داشتم کمکش می کردم و خودش می دونه که نبودم الانی وجود نداشت. کسی براش مهم نبود و من به مادرش قول داده بودم و غرورم در مقابل قولم برام هیچ نبود. 

باز همون گه بازی هاش رو در آورد. این بار خیلی بدتراز چیزی که تصور می کردم. هنوز اونقدری نشناخته بودمش که همه ی همه ی تاریکی هاش رو بتونم پیش بینی کنم. بازم از خواب پریدم. خوابش رو دیده بودم. یادم نمیاد  این بار چه کسی ازم قول گرفته بود که کمکش کنم. دستم رفت سمت گوشی.  لادن پیامای مهمی گذاشته بود،امیر، شیما، ساغر، فافا، مجتبی، دستیار مطب، رضا، حسین، تارا، هر کسی که فکرش رو بکنی بهم پیام داده بود ، حتی "ک" ، آدم به یاد موندنی. فیس بوک رو باز کردم و دیدم 4 تا عکس متوسط رو با یه ادیت فوق آماتوری و بد به اشتراک گذاشته. خنده م گرفت. خوب می دونستم فرکانس این به اشتراک گذاشتنا رو. خوابم دروغ نبود. من بهتر از هر کسی می دونستم که چی می گذره. جواب "ک" رو دادم با اینکه می دونستم هنوز خوابه و شاید تا دو روز اصلا به اینترنت دسترسی نداشته باشه. اما هر کاری کردم دستم به ایمیل نرفت که به اون  بنویسم خواب بدت رو دیدم، خوبی؟ به درک که خوبه، به درک که خوب نیست و به درک که ایمیل من رو با سابجکت ملتمسانه  بعد از مدت ها باز می کنه و اونم می دونم چرا. دیگه از عکساش، از حالش، از اسمش و حتی از بوی عطر نداشته ش هم منزجر می شم. زیر قولم می زنم. بلند بلند به خوابم می خندم، به خودم می گم انزجار و تنفر مال زنی مثل تو نیست، دور کن خودتو از سطح پایینی که برات در نظر گرفته بود. و برای "ک" تایپ می کنم : دو نقطه پرانتز. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

زمان

تاثیر حادثه اینطور نیست که یک هو و در لحظه بر سر آدم خراب شود. قبل از حادثه حجم زیادی از احساسات ، قبل از اتفاق سرازیر می شوند. آدم را از درون مثل بادکنک پر می کنند. و آدم، حسی را که قرار است بعد از حادثه داشته باشد از خیلی وقتش عمیقا حس می کند. می دود که حادثه نیفتد و از آن حس کوفتی ای که دارد تکه تکه اش می کند خلاص شود. یا می دود که اتفاق بیفتد و این قند همیشه ر دلش آب شود. و اما خود حادثه درست مثل آن نقطه پایان جمله است که همیشه باید بعدش بروی سر خط. 
همه چیز قبل از حادثه حس می شود و اتفاق نقطه ی جمله است و نقطه یعنی پایان. پایان یعنی مرگِ همه ی احساسات ِ قبل از واقعه و تولد احساساتِ پایان. 

اینطور نیست که زمان از نو تکرار شود. زمان راهش را می گیرد و می رود و همه چیز را در خود حل می کند و سبکی ها را . بلند می کند و هر چیزی هم که حل شده باشد، به مرور، زمان فرسوده اش می کند . خلل هایش را آشکار می کند باید همه چیز را صیقلی کرد تا سوراخ ها صاف شوند و تخلخلی باقی نماند. و گرنه زمان دوباره بیرون خواهد کشیدش. 


حالا من مانده ام و درد ساکت شده و بی هویت و کثیفی هایی که باید تنهایی پاکشان کنم . پل هایی که تو شکستی. بر خلاف انتظارم زودتر دردم را فراموش کردم. پوستم کلفت شده، همه ی چشم ها را آبی می بینم و رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار. 

تو دیدی که چقدر قبل از حادثه دویدم. خودت حادثه را آوردی و گذاشتی درست روی گل قرمز دامنم. از تو فقط یه حادثه ماند که با چشم آبی می بینمش. آبی!