۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

22 آبان

 امروز صبح من 22 آبان شدم.  این دفعه مثل دفعه ی قبل نبود. دفعه ی قبل 22 آبان چند روز شد. کش آمد. 4 بار سورپرایز شد. اما امسال 22 آبان خسته بود. حوصله نداشت به همه بگوید من 22 آبان هستم. حوصله نداشت خوشحال باشد. حوصله نداشت یاد آوری کند. و لعنت فرستاد به این شهر کثیف که همیشه همه او را یادشان می رود. امسال هیچ کس مرا یادش نبود. به این پیر شدنش لعنت فرستاد و ترسید. به این خنثی شدنش نسبت به 22 آبان شدنش. 22 آبانی شده ام که خسته است. که نمی داند دارد چه می شود. که خنثی خنثی ست. که در یک رابطه ی بی سر و ته گیر کرده. 22 آبانی شدم که بی اعتماد است. 22 آبانی شده ام که غصه ام. 22 آبانی شده ام که با هیچ چیز فرق خاصی ندارد. 22 آبانی شدم که عاشق نمی شود و وقتی عاشق می شود دلسرد است. گریه می کند و بدبین می شود. باور نمی کند.
اصلا چرا 22 آبان شدم؟
22 آبان یک روزی دختری متولد شد که تنها نبود . هر چه گذشت تنها  و تنها تر شد. فانتزی هایش هر باز که 22 آبان می شود نصفشان قتل عام می شود و هیچ وقت آنی نیست که می خواهد.
22 آبانی شده ام که از این همه حجم غصه دار بودنم خسته ام. از این همه حجم آموزشی باید تنهایی و عدم ارزش داشتن را پذریرفت خسته ام. از عشقی که نمی آید خسته ام.
22 آبان عجب روزی ست... باید مبارک باشد تولدم؟
من امروز 22 آبان شدم. برای بار 26 ام...
پ.ن: امروز آنهایی که همیشه یادم بودند یادم نبودند.
پ.ن: امروز آنی که نباید غصه دارم کرد و من هم گریستم
شب به خیر... 

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

 راستش را بخواهی من هم کم بی تقصیر نیستم. خوب می دانم. ولی خب. درد زیادی در قلبم فرو می رود. مگر من چه کردم که اینطور نصف شبی قفسه سینه ام درد بگیرد؟ 
خب...مشکل دارد قبول...او هم مثل من درد کشیده قبول... او هم سختش بوده قبول....ولی چرا اینطور سلسله مراتبی سر هم خالی می کنیم که من نهایتش طرف حسابم بشود دیوار و تنهایی و گریه؟ 
می دانی؟ از روزی که خودم بانی این روابط عحیب سیبلینگ باشم. از پسش بر نیایم و مثل آن یکی پا به پای خودم گریه کنم و غصه بخورم که حاصل عمر 50-60 ساله ام مشکل این یکی و آن یکی باشد. بیا اصلا فکر بجه را از سر بیرون کنیم. به تحمل ونگ ونگ و پوشک و خرج و حرصش نمی ارزد که آخرش اینجوری گریه کنم. نه ... چه تضمینی دارد که یک خل و چل لنگه ی خودم بزرگ نکنم که تا تقی به توقی بخورد تا صبح آژیته شود...زار بزند و خواب از سرش بپرد... نه ... این پروژه را نیستم... 

۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

 قضیه همیشه از آن جایی شروع می شود که احساس درماندگی نگه ات می دارد. ناگهان و خیلی ناگهان  احساس می کنی که هیچ چیز شبیه آن چیزی که درخور طبع "من" است نیست. نمی دانم از کی ولی همیشه سر در گم بوده ام. هیچ وقت در عمق چیزی فرو نرفتم. همیشه بین چند چیز مانده بودم. همیشه ناراضی بوده ام. اما الان اصلا از 26 سالگی ام راضی نیستم. از اینکه دوستان 18 سالگی خوبی نداشتم. از اینکه "دستاوردی" نداشتم. از اینکه جامعه ندارم. از تغییرات شخصیتی ام ناراضی ام. از وقت گذراندنم...شخصیتم و "من" ام. و از اینکه همیشه منتظر بودم تا روزهای خوب بیایند. از اینکه "بزرگ" نشدم ولی هیج وقت هم "جوانی" و "بچگی" نکردم. ... می دانی... اینجا هیچ چیز اصالت ندارد. هیچ چیز "واقعیت" ندارد و هیچ چیز "کیفیت" ندارد. و هیچ چیز به هیچ دردی نمی خورد....
آخر هم...هرگز نتوانستم حرفم را بنویسم و به کسی بفهمانم که چه دردی دارم...

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

رنج من ... خواب تو...

تو راحت بخواب...من به اندازه تمام رنج های دنیا بیدارم...

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

گاهی شب که می شود...

 دو کار عجیب به من لذت خاصی می بخشند...یکی خوردن و آشامیدن پشت فرمان کج و کوله ی ماشین  خصوصا که بوی قهوه بدهد...و دومی، شب که شود، شبِ شب شود، همه  که خوابیدند، توی تاریکی هدفون به گوش کنم و گوشی گوشکوب دستم بگیرم و کفش رقص تنگ به پا کنم و برقصم وسط سالن. و شیداوار و محافظه کار خودم را بیندازم روی زمین سنگی و بچرخم و بچرخم و ترس برم دارد که کسی بیدار نشود...کسی مرا نبیند و صدا ندهم....لذتی وصف نشدنی دارد اینکار...لذت مازوخیستی شاید...دیوانه ام؟ 

۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

محاصره

  گاهی وقت ها همه شان با هم محاصره ات می کنند. هر کدام از یک سمت. یکی از روبه رو ، یکی از کنار، یکی از پشت، یکی از بالای سر. خلاصه اینقدر سمتت می آیند که دیگر نفسی برایت نماند . اینقدر نزدیک می آیند  که بوی گندشان جایی برای نفس هایت نمی گذارد. می ترسی. احساس تنهایی چاله ای زیر پایت می کَنَد. و فکر می کنی اینجا آخر خط است. خودت را بسپاری دستشان و .... درست مثل زنی که نمی داند به کدام گناه زیر یک خروار شن، سنگسار می شود... این روزها همین است.

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

نمی خواهم کسی مرد باشد!

یکی از زننده ترین اتفاقات این شهر  ، انتقال رفتارهای خشن، سبک سرانه و بی ادبانه مردان به زنان است. مردان تهران ( مجاز از ایران) بی ادب هستند. بی غیرت، مرد سالار و خشن و عصبی. و متاسفانه به تازگی همین رفتار ها را از زنان ایرانی می بینم. هنگام رانندگی بد دهنی می کنند، فحش می دهند، تهدید به دعوا می کنند، کولی بازی در می آورند و هزار تا مثال دیگر... خانم عزیز...برای نشان دادن قدرت لازم نیست کثافت مردهای کثیف جامعه را به تنمان بمالیم تا صدایمان را بشنوند. لازم نیست همان رفتارها و الفاظ شدیدا رکیک مردسالارانه را ما هم به زبان بیاوریم به جای ریشه کن کردنش. لازم نیست وحشی گری نرینه را بازسازی کنیم.  این نه قدرت است و نه باعث می شود که صدایمان برسد و بدتر به قلب خودمان می زنیم تا به قلب دشمن... بسه دیگه! آدم باشید. این شهر را بد تر از این نکنید...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

ننوشتن، از نوشتن هم حتی بدتر است...

آیکن new post  تقریبا هر هفته دو سه بار مورد استفاده قرار می گیرد...هر بار هم مصمم می شوم که تا آخرش بروم. ولی...
انقدر ادامه دادم تا Stat از روزی دست کم 10 تا رسید به 0...بله 0!
بحث تنبلی و ننوشتن نیست. نمی دانم آیا همه مثل من بی حوصله شده اند در وبلاگ خوانی یا نه. .که خب وبلاگ که دفترچه یادداشت روزانه نیست...
سوژه برای نوشتن زیاد بود. از سرخوردگی در جامعه گرفته تا امید بخش ها. ولی  تخیلم دست و دلش به خلق نمی رود. حال ندارد. در دوره ی دری وری و اضافه کاری به سر می برد.
ولی
آمدم بنویسم
ولی
باز
خودم
خودم را
سانسور کردم  

و او بیاید و بگوید که "این خیلی بده که تو نمی تونی حرف بزنی..." 

۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

عیدی


در آستانه ی سال نو، بر خلاف همیشه ام چیزی ننوشتم. نه از حال و هوایم ، نه از گذر روزهای این سال عجیب و نه ...
آدم تکلیفش را نمی داند با این سال هایی که می گذرد اصلا..که خوب اند یا بد. ولی این یکی عجیب بود. واقعا عجیب بود.
اینی که پیش روست هم احتمالا عجیب است. از این هم عجیب تر.
من اما
بهترین عیدی ام را گرفتم : " زیباترین حرفم را برای تو می گویم: من عاشق تو ام ."
لبخند

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...


من هم مثل خودت..."گیر کرده ام میان تو و این کلمات" ...
میان این کلماتی که گویا نیستند.
 عطر تو را.
  که بیگانه بودی برای من.
 و عطرت
یگانه شد
که نه کسی را عطر بزنند و جای تو به من تحویل بدهند
این پخش می کند عطرت
این که پخش می کند عطرت
خود منم
خود خود منم
که می پراکنم
سه حرف را
برای تو
شک نکن
برای خود خود تو
عزیز من
نفس هایت را
از من

بیاویز
:)  

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

نفس های گرم

پرام از این همه نفس. در گوشم، روی پوستم و لا به لای موهایم. موج نفس ها از قانون تشدید فیزیک تبعیت می کند. حس می کنم نفسم عمیق تر شده. پر شده ام از نفس. نفس های گرم و گرم و گرم. نفس های عمیق. نفس های تند. این نفس ها مرا زنده می کند.
و تنفس این عطری که تا صبح می ماند.
دست و دلم به نوشتن چیز دیگری نمی رود. بیا و از من بیاویز...