۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

دست تمنا به سوی وصال

ما همیشه عادت داشتیم به سختی به هم برسیم. همیشه عادت داشتیم وقتی همه چیز خوب است یک چیزی بیاید یادمان بندازد سختی هست تا دوباره بدویم و بدویم و همه چیز را خوب کنیم. همین پاییز که گذشت، چنان زخمی از کسی خوردم که باورم نمی شد. نه زخم هایم را، نه زخم شدنم را، نه خوب شدن زخم هایم را. فکر می کردم همینجوری مسخ و بی عاطفه خواهم ماند. اما. اما اما اما. بماند برایم آن کسی که آمد و زخم هایم را پیچید لای برگ و محکم در آغوشم کشید. من خوب شده بودم. و طعم عاشقیت های جدید زیر زبانم می چرخد. می چرخد هنوز. عاشقیت های 28 سالگی که نه چشمش کور است نه بی عقلی دارد. این بار اوضاع خیلی فرق دارد. اما باز مثل همیشه من دستم دراز مانده برای وصال. دستم بیرون مانده از در نیمه باز و جان می کنم تا در را باز کنم و بدوم. بدوم سمتش. 
قبلم مچاله شده. قلبم از درد مچاله شده از بس که منتظر ماندم برای رسیدن به آن جایی که باید، آن کسی که باید. خوب می دانم کجاست. به اندازه ی کافی به در و دیوار زده اندم که دیگر اشتباه نکنم. من، دلم مچاله ی همان سیاهی های دیدنی و دوست داشتنی ست که یادم می اندازم که سیاهی هایم دوست داشتنی ست. که دنیا با من نا مهربان بوده و من...من...من خود دنیام. من دلم مچاله است. به چه زبانی بگویم نرو. به چه زبانی بگویم من را هم با خودت ببر؟ به چه زبانی بگویم طاقت ندارم که بروی و من صبر کنم تا وقت آمدنم شود؟
خدا مگر با ما نبود؟ صبر ندارم. تو خوشبخت باش. به زمان بگو بجهد و مرا بیندازد به چند ماه بعد، دقیقا کنار تو.با هم دوباره استیک خوشحالی مزه مزه کنیم. 
منتظرم.
در حال 
خدا دست وصالش را از ما دریغ نمی کند

۱۳۹۶ مرداد ۱۵, یکشنبه

من به دردم...من خیلی خیلی به دردم که هر چیزی که می خواهم می رود آن دور ها و من باز باید نفس نفس بزنم و دست و پا بزنم تا بهش برسم. من خسته ام. من باز کم نیاوردم و عاشق شدم درست وسط این همه خستگی و کوله بار. اما باز حس دخترانی را دارم در جنگ جهانی دوم که عشقش دارد سوار قطار می شود که برود...با پوتین جنگ بر پا و فرصت برای عشقبازی کم است و باید بویید و بویید. من خسته شده ام از این تکرار. این بار ولی فرق دارد. خیلی. این بار دیگر من نمی توانم تحمل کنم از دست دادن را. تحمل کنم شکست را...نرسیدن را...نشدن را...من یا میمیرم، یا می توانم. باید بتوانم. 
یکی من را دریابد.