۱۳۹۷ آذر ۱۷, شنبه

راپسودی عصر جمعه

یک.
سه ماه مونده بود طرح تموم شه بهش گفتم آمادگی برگشتن به خونه رو ندارم. گفت تو هم مثل منی، وقتی دوری دلت تنگه و وقتی نزدیکی کلافه. فکر می کنم که برگردم و خلاص شم از این همه درد. مامان یا بابا که تکست می ده ناامید می شم از برگشتن که من ظرفیتش رو ندارم. ظرفیت کنکور تخصص دارم، ظرفیت 24 ساعته کار کردن رو دارم، ظرفیت بسیجی ها و گشت ارشاد و منفی بافی ها و گرونی و آلودگی هوا و همه چی رو دارم ولی ظرفیت کلنجار با مامان و بابا رو ندارم. ظرفیت توضیح دادن تصمیمای زندگی م یا جواب پس دادن بابت درست و غلط ها و ساعت رفت و آمد و اینها رو ندارم. 
فکر می کنم اگه برگردم به حامد بسپرم برام تو کیش کار پیدا کنه. برم اراک جای مریم، برم قشم قرارداد ببندم ولی خونه نرم. باز همین خونه به دوشی و دلتنگی و کسی باشم که خودم نیست دنبالم باشه که از خونه فراری ام و پول کافی و توان روحی ندارم برای جنگیدن و از خانواده جدا شدن. 
دو.
گند خورده به همه چی و هیچی راضی کننده نیست. از هر طرف نگاه می کنم نمی ارزه به هیچی که تحمل کنم. هی هر سال به خودم می گم نشه که به خودم بیام و بگم چی شد که من تو این سن به اینجا رسیدم و اصلا شبیه چیزی که می خوام نیست. 29 سالگی شروع شد. ترس بیشتر شد و نگرانی از اشتباه بیشتر و بیشتر و فکری که بیشتر از قبل می گه قبل از موفقیت باید به تنها نبودن فکر کرد و داری تنها می شی و هر دفعه از تنهایی در اومدن سخت تر. می گن تحمل کن. دلیلی واسه تحمل ندارم. می گن تلاش کن. می گم جون تلاش کردن ندارم. حالم از توییتر نوروساینتیست ها به هم می خوره. مقاله نمی خونم، چیزی گوش نمی دم و ایده ی نو ندارم. چیزی برای حرکت به سمت جلو تحریکم نمی کنه. دلم از دست خودم می گیره که اینی که اینجا داره زندگی نباتی می کنه من نیستم. 
سه
برای اینکه حال خودم رو خوب کنم راهی پیدا نمی کنم. دلم می خواد برقصم. تنها چیزی که زنده نگه م می داره. هیج جا رو پیدا نمی کنم. دستم رو می برم بالا، می خوره به سقف. دامنم رو توی کمد می بینم بغضم می گیره. دلم به چی خوشه؟ به چی فکر می کردم که آوردمش؟ کفشای باله م رو گم کردم. تنم تکون نمی خوره. یاد کلاسا می افتم. دلم تنگ می شه برای همه چیز و همه کس. سوری جون تکست می ده که دلت گرفت شعر سهراب رو گوش بده و گریه کن. همونجا بغضم می ترکه. چقدر از دست دادم؟ چند نفر رو از دست دادم؟ چقدر از خودم رو کشتم؟ نمی رقصم. دستم به سازم نمی ره. کتاب نمی خونم. نقاشی نمی کشم. میوه ها مزه ی میوه های دست چین بابا رو نمی ده. هیچی بوی خوب نمی ده. همه چی مصنوعیه و انگار که پا گذاشته باشی توی دنیای فیلم های رنگی ای که توی مغازه ها از تلویزیون های شیک و بزرگ فروشی نشون می دادن. حتی آهو های ولگرد. حتی برف. انگار که همه ش سراب باشه که بخوریش و بی مزه باشه ، دست بزنی و پودر شه و بو نیاد و هیچی واقعی نباشه. مثل هر روز می افتم توی تخت و قصه می بافم. یاد فلانی می افتم که اومده بود ایران تاک نوروساینس بده. یادم می افته که رسوندمش حتی و اون اسم منو هم یادش نمیاد. یاد ماشینم می افتم. چشام رو می بندم و تصور می کنم که سوار ماشینم شدم، ترس برم می داره که نکنه که هیچ وقت نتونم رانندگی کنم. باز بغضم می ترکه و دلم غش می ره واسه روزایی که واسه رفع دلتنگی می رفتم رانندگی می کردم از این سر حکیم تا اون سر حکیم و همین بس. به تنهایی های تهران فکر می کنم. به تنهایی های اینجا. به ترس از تنهایی بیرون رفتن. به ترس از تنهایی و سرما توی اینجا فکر می کنم. به کافه های دنج تهران. به گالری ها. به بغض های تنهایی های تهران که چقدر فرق داشتن با بغض های تنهایی های اینجا. 
چهار
گچ رو در آوردم و ناراحت از اینکه اسباتول لاکرون خودم رو نیاوردم. شروع می کنم به تراشیدن دندان سانترال بالا. توی بهتر شدن حالم بی تاثیر نیست. یه کم بعدش می افتم به بالا پایین کردن صفحه های آموزشی دندانپزشکی و معرفی کیس و سوال و .... بیماری فلان ساله با علامت فلان و پارامدیک فلان مراجعه کرده تشخیص افتراقی شما چیست؟ اون موقع ها جونم در میومد تا اینا رو جواب بدم. یاد نمی گرفتم. همیشه غلط می گفتم و سر امتحان بغضای سنگین می کردم. حالا درست می گم . به خودم میام و می بینم که دارم اکتودرمال دیسپلازی رو توی آخرین ویرایش تکست اصلی چک می کنم. 

من چه مرگمه؟