۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

همه اش با عشق یک پیرمرد شروع شد

   بچه را روی پاهایش نشانده بود و شعر می خواند. برای چشم هایش می خواند. و عجیب بود که بچه ی شیطان آرام گرفته بود و به حرف و صدای پیرمرد گوش می کرد و شیطنت نمی کرد. همیشه همینطور بود. هروقت می آمد آنجا همینطوری دختربچه را روی پایش می نشاند و قربان صدقه ی چشم های مشکی اش می رفت. بعد رو به مادر بچه می کرد و می گفت چشم هایش سرمه سر خوده. می شه تا اون موقع زنده باشم ببینم چند نفر رو این چشم ها می کشه؟؟؟

حالا 17 سال گذشته. پیر مرد17 سال است که مرده. هنوز سر مال و اموالش سر و صداست سر پدر بیچاره ی دخترک. که از همه شان  پولدار تر بود ولی پیرمرد هرچه داشت داده بود به بابای بچه و بقیه ی دختراش. ولی هنوز سر داشته هاش دعواست. دختر بچه  هنوز یادش است آن روزها را. به سختی اما یادش است. 

این چشم های لعنتی چه دارد که آخرش باید اشک بسازد بی هیچ بهانه ای؟؟

پ.ن: جمله ی آخر مزخرفی بیش نیست.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

همیشه به یک جا می رسیم

هنگام ِ دیدن ِ سریال ِ مورد ِ علاقه شان.
وقتی که به سقف یا زمین یا میز می رسد،
به جای سریال ِ مورد ِ علاقه شان.
مثل ِ وقتی که دنباله ی ردِ نگاه ِ آدم ها،
می رسد به پشت ِ شیشه های انتظار ِ فرودگاه،
انگار که از سفر ِ چند روزه از یک قبرستان ِ آرامی برگشته باشند،
و بعد یکهو نگاهشان بیفتد توی چشم ِ دردهایی که صف کشیده اند برای استقبال،
و چندتایشان را ببیند که دست تکان می دهند برای زودتر اتفاق افتادن.
و خشکش بزند.. دنباله ی رد ِ نگاهش.. رویِ،آن،ها..

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

دخترانگی

می دانی، یک چیز که مثل خوره به جان افتاده این است که تمام این مدت فکر می کردم که نکند چیزی در من باشد که او را آزار بدهد. بعد با خود فکر کنم که "خوب من اینطوری ام" و عذاب وجدان این را داشته باشم که کاش بدانی در این "من"  هیچ خودخواهی ای نیست. گاهی چنان با او صادق بودم که از اینکه من "اینطوری" ام حس کرده باشد که چه حیف که باید برایش والد بود و ناگهان خسته شود. حرصم از خودم می گیرد که کاری کنم که کسی که نمی خواهم آزارش بدهم به جایی برسد که خودش را هم دوست نداشته باشد. کاش کمی بالغ شوم. کاش باور کند که دختر سرخوش بزرگ تر از آنی ست که نشان می دهد. که عادت دارد کلمات از لای انگشتانش فرو بریزد. که گاهی، آنجا که کسی را به اندازه ی خودش بخواهد، بی پرده می شود....


پ.ن: دو ماه پیش...

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

آرام بگیر لعنتی

آرام نمی گیرم

آرام نمی گیرم

هر چقدر سعی 

هرچقدر کلنجار و تهدید


این دل

آرام بشو

نیست


آرام بگیر

آرام بگیر

آرام بگیر

آرام بگیر لعنتی...



نحسی این روز ها را کجا می شود خاک کرد؟ 

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

هق هق و شانه ی خالی

آدم گاهی نمی داند از کجا گلویش می گیرد. تنها چیزی که می داند این است که اگر همین الان همین جا که نشسته نزند زیر گریه خفه می شود.  و این منم که مدت هاست اشک نریختم. نگذاشتم چیزی از ظاهرم بیرون بریزد. ساکت بودم. همه را تنهایی در خودم جا دادم  و خندیدم به گریه کردن. به اشک . به دل. به همه چیز. و این شد که امروز فقط دلم می خواست یک صدا پشت تلفن باشد. و منی که همیشه جلوی گلویم را گرفته بودم بلند بلند بزنم زیر گریه. داد بزنم و فغان کنم. اشک هایم بریزد و فقط صدا بشنوم. صدا بگوید "دیوونه چرا گریه می کنی؟" بعد بگوید گریه خوبت می کند. بعد بگوید اگر پیشت بودم آرامت می کردم. و من بدانم که وقتی این ها را می گوید در آشپزخانه دنبال چیزی نمی گردد. سیگار نمی کشد. حواسش به کار خودش نیست. روی مبل یا تخت نشسته و می گوید اگر بودی آرامت می کردم و ناراحت می شود از صدای هق هق من. 
امروز من بدون اینکه بفهمم، دو ساعت تمااااام روی صندلی یک کتابخانه ی کذایی، رو به روی یک کتاب کلفت جراحی بی صدا اشک ریختم. اشک های چندماهه ای که نگذاشته بودم بریزند. اینطور می شود که تمااااام زحماتم را هدر می دهم. بی آنکه بفهمم...

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

زنانگی



زنانگی یک کیفیت ِ تعریف نشده است. یعنی که تعریفش از من تا تو فرق دارد. در عین ِ حال یک کیفیت ِ بالقوه است. می شود بالفعل شود، می شود نه. بعد اما برای من اصلن تازه شناخته شده، کشف شده. من به خرید کردن های زیاد یا ویندو شاپینگ ها نمی گویم زنانگی. به پارتی رفتن ها هم. حتی آن روز که دامن را خودم انتخاب کردم برای اولین بار و پاشنه بلند را هم، حسم اسمش زنانگی نبود. یا حتی صرف ِ عمل ِ آشپزی. خیلی چیزهای دیگر هم. یکی یکی گفتنشان شاید اینجا نشود. 
اما یک روز نگاه کردم دیدم یک مجموعه ای را دارم که دوست دارم باشد، بماند، نگاش کنم. خودش شده. نمی دانم از کی اما دلم توی خانه ماندن می خواهد. من با همه ی شلختگی ِ بی مانندم، دوست دارم جاهای خاصی را تمیز کنم و مرتب نگه دارم. با عدم ِ توانایی در انتخابم، اما گاهی برام مهم است انتخاب کنم و بگویم انتخاب ِ من این است. یک طور ِ عجیبی آرام شده م. آرام نه از نوع ِ طور ِ خاصی حرف زدن یا رفتار کردن یا آن چیزی که بهش می گویند دخترانه بودن. نه. آرام شده ام، طوری که می خواهم آرامشم را تقسیم کنم، آرام زندگی کنم، مصرفش کنم. پذیرا شده م. می توانم بپذیرم و بیشتر نگاه کنم از طرف های مختلف. صبورتر و پذیراتر. شاید بگید مگر مردها نمی شود اینطورها باشند. حرفم این نیست که نمی شود. اینها اما یک جنسی دارد که... اصلن همین فاکتور ِ آخری از همه مهمتر است. من را آنها که بیشتر می شناسند می دانند چطورم. وحشی گری هام را دیده اند، احساس های سخت و سرد بودن هام را. نمی دانم... شاید کار ِ شماهاست که بیاید بگویید. اما فاکتور ِ آخر این است که می خواهم "طرف ِ مقابل" باشم. یعنی شده ام. خودم را می گذارم توی جاهای خالی. سه نقطه هایی را پر می کنم که جنس ِ من می شود پر کند. اینکه هی روی اینها توضیح ِ اضافه می دهم خودش دلیل بر تازه بودن ِ این تغییر است...
بعد حالا فهمیده ام این زنانگی، این طور ِ دیگری شدن، بالفعل شدن، 
یک محرک می خواهد. محرک ِ درست و به موقع و کافی. کسی باید آن سر ِ این رشته قرار بگیرد، دستش را ببرد بالا، که تو کم کم یک قدم برداری بروی این سر ِ رشته را بلند کنی بگیری دستت. چقدررر الان جای لذت بخشی هستم.

زنانگی ام اما خیلی وقت است بیدار شده. اما هر روز رنگ دیگر می گیرد. و رنگش دلنشین تر، هر روز.
...که این قسمت از من اگر بالفعل نمی شد، چقدر دنیا ضرر می کرد ...