۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

محاصره

  گاهی وقت ها همه شان با هم محاصره ات می کنند. هر کدام از یک سمت. یکی از روبه رو ، یکی از کنار، یکی از پشت، یکی از بالای سر. خلاصه اینقدر سمتت می آیند که دیگر نفسی برایت نماند . اینقدر نزدیک می آیند  که بوی گندشان جایی برای نفس هایت نمی گذارد. می ترسی. احساس تنهایی چاله ای زیر پایت می کَنَد. و فکر می کنی اینجا آخر خط است. خودت را بسپاری دستشان و .... درست مثل زنی که نمی داند به کدام گناه زیر یک خروار شن، سنگسار می شود... این روزها همین است.