۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تجربه




روزها شدند ابزاری که می روند و می آیند  پشت و سر هم و تو دل می بندی به لحظه های بعد، بعد، بعد اما حیف که  نسیت هیچ امیدی و عبرت است و عادت.
 صدای رنج عقاید می آید. صدای دفن تمام انسانیت ها می آید. صدای  له شدن شخصیت یک تازگی می آید که می جنگد برای ماندن و دست و پا می زند که کسی تغییرش ندهد، تمام زجر ها را بکشد و بماند ، شکنجه شود به امید رهایی. صدای آواز هایش می آید در پس زندان وهمی. تمام ظرافت ها در شباهت جوانی هایمان با موش های آزمایشگاهی خلاصه می شود که شرطی می شویم که تا هست هشو و مزخرف و چرند، بگویند و بشنویم و نگوییم و نرنجند. ضجه های خستگی می آید. خستگی هایی که  از ماندن در تن من به ستوه اند حتی. از ماندن در من فاشیست محافظه کار که برای راضی کردن همه ی آنهایی که سعی می کنند به زور بفهمانند که بزرگند، می فهمند، می  توانند ؛ دست به هر خودزنی ای می زنم که بمانم.  که بمانم حتی با اعصاب مفتول شده، با سیم های سوخته، با آجر های یک در میان چیده شده، با دندان های ریخته، با زانوی آویزان.  اما بمانم همانطور که هستم و می خواهم و در کمال ساده لوحی فکر کنم که حرف زدن حق است، خواستن طبیعی ست، جنگیدن ثمر بخش ، اما حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت.
 دارم یاد می گیرم که امید نداشته باشم. دارم یاد می گیردم که  محکم بودن معنی ندارد، دارم یاد می گیرم که خوب همان است که به تو گفته می شود، دارم یاد می گیرم که باید شنید و انجام داد تا راحت بود، دارم یاد می گیرم که باید خورد تا نمرد و برای خوردن باید سر کج کرد. دارم یاد می گیرم که حسرت به دل یک استراحت آرام و راحت باید ماند تا آن هم عادت شود. دارم یاد می گیرم که چطور گریه کنم که اشک هایم شور نباشد که بالشم کثیف شود و صدای دیگران را در بیاورد! کاش می فهمیدیم که بزرگ هم بزرگ نیست. کاش می فهمیدیم که کثافت پاشیدن روی خودمان و دیگران خوشبختی نیست. کاش می گذاشتید آن سه حرف حماسی را نشانتان بدهم. حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت.

 فکر می کردم که خواستن برای خوب بودن کافی ست اما... فکر می کردم لذت درونی  هست اما...فکر می کردم آرامش به دست آوردنی ست اما...فکر می کردم خستگی  پرتاب می شود اما...حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت...

رفقا، بیشتر از همیشه به "بودنتان" امیدوار و نیازمندم. اما نیستید و امیدوارم من و دل بسته ی تمام حماقت ها. حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت...

 شوره زار..

پ.ن: لعنت به همه تون که باید صد بار صد بار آرزو کنم که بابا بیا منو از رو زمین وردار. هییییی دااااااد و  بیدااااد می کنم که بسه! نمی شنوی! 

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

می گوییم نر است، می گویند بدوش!


-هنوز خیلی مانده تا برسی فرزند. به نفس نفس افتادی؟ این را نگاه...
- شما هم که هی بزنید تو سر آدم! درست بشو نیستید بعد از نیم قرن زندگی!
- ادب یاد نگرفتی اصلا! معلوم نیست در آن خراب شده که درس می خوانید چه کوفتی یادتان می دهند که حرف زدن هم بلد نیستید!
- کلا همین جمله ها را کردند تو مغزتان که بکنیدش صلاح ، فرو ببرید در حلقمان! خسته ام کردی بابا همراهی ات را نخواستم خودم بقیه اش را می روم!
- لیاقتش را ندازی بیایم باهات!
- بابا راه خودمه ، خودت را آویزان کردی خیر سرت راهنما ، شدی سوهان روح! جی پی اس دارم خیلی بهتر از تو است.بله! متاسفانه زندگی مدرن نیم قرن زندگی کرده ها را نه می فهمد نه لازم دارد...

 الوووووووو؟؟؟؟
بحث نکن فرزند، به هیچ جا نمی رسی! همین است که هست! می خوای باش، می خوای نباش!   سرت را بنداز برو...

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

گذشت

 خورد... تمام این مدت که نبودم، کلمات در انگشتانم غلط می

دلم تنگ شده بود...

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

ناپنهان


درد عمیقی ست از نواحی عمقی وجودم از تمام مویرگ های منفذ باز که  تاب نمی آورند درون را و همیشه سوراخ سوراخ اند.  درد عمیقی ست  این روزها که تمام گذشته و آینده و حالم را، تمام گذشته ام را اپیزد به اپیزد  جلوی چشم های خسته از تکرار و فرسودگی می آورد. تمام روزهایم می شود هدر رفتگی ها و دلتنگی ها و خواسته های قدیمی. تمام روز هایم می شود طلب عاشقیت های ناب.تمام روزهایم می شودخستگی های یک سردرگمی . تمام روز هایم می شود اتفاقات الکی و بی سر و ته ای که  حال آدم را خراب می کند  در عرض دو دقیقه و طرح واره هایم را بیدار می کند  برای سرکوب تمام حواس بد و یاد آوری قول هایی که داده ام برای خوب ماندن و همه ی روش های به روی خود نیاوردن و تکنیک حرفه ای وارانه ی  اجتناب. اما درک نمی کنم یک چیز را. این عدم قطعی توان عایق داشتن در این وجود ناقص من که گاهی آنقدر پر می شود که ظاهرم می شود مشابه آنچه در کارتن تام و جری می بینیم وقتی محتویات آن گربه از سوراخ های بدنش بیرون می ریزد. محتویات  پوچ وجودم از سوراخ های متعدد روحم بیرون می ریزد.داد می زنم سر آن بنده ی خدایی که رو به رویم نشسته؛ اشک  می ریزم روی دست های غریبه ای که متعجب نگاهم می کند. بغض می کنم و فرو می خورم و می گویم "بیا کل-کل کنیم" و مثل همیشه دست دراز می کنم برای  دوستی های خواسته شده. برای پذیرش در جوامع خیلی خیلی کوچک. که هر چه می گردم نیست، هر چه می خواهمش فرار می کند. هر چه تحلیل می کنم این معادله جواب ندارد که ندارد و باز من می شوم مقصر تمام کوتاهی ها و ندانم کاری ها و ضعف ها. از تمام دیشب تا به حال  جمله ای با صدای "ح" در گوشم  می پیچد با مضمون اعلان آبدیدگی همگان. صدای "م" را می شونم که با نگاهش می گفت " خوب باش" آوای "س" فرو می رود در سرم که می گفت حوصله ی شوخی و کل-کل را با من ندارد. صدای ضعیف "ع" از ورای ال.سی.دی ِ گوشی ام می آید که هیچ روز خدا حوصله ی من را ندارد. خسته است از من، منِ حوصله سر بر، من ِ ناامید و خسته و درمان نشدنی. و این ها اعضای جامعه ی زندگی من اند که تمام راه ها را بسته اند برای سلام های عادی و روزمره ای که اندکی  مهر در لحنش آمیخته باشند. و چرا من باید اینقدر ضعیف باشم؟

باز از دستم در می رود سکوت. باز رنج ها  به جای فروخوردن  می شوند دانه ای که تاب نمی آورد یک جا ماندن را. کسی باز می فهمد سیاهی من را و آدم ها می روند...اشک که می ریزم، می فهمم راه فراری نیست...

پ.ن: تمام نگاه هایت، لبخند های عجیبت و حجب ها و سلام های جدی ات شده افکارم این روزها. از من نترس...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

چه بر سر آمد ما را!

  باورم نمی شود، به جایی وارد شدم که ناگهان یکی از همین آدم ها  وارد زندگی ام شد.!
گیج شده ام رفقا!
یکی بگوید این جا کجاست!؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

استراتژی من

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشسته ام...

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

حالا

 دست کشیدن همیشه از باخت نیست.همشه از نتیجه ای که نیست، نیست. دست کشیدن گاهی از قبول نا توانی ست. حالا دیگر روزها طولانی نیست. حالا دیگر زیر قول هایم می زنم. حالا دیگر حالا نیست. حالا آن بعد نیست که اتفاقش حال آدم را خراب می کند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خوب

تمام سعیم را دارم می کنم برای اینقدر غم ننوشتن؛ اما باور کنید تمام نوشته هایم هنوز بوی غم می دهد. فکر نمی کردم این قولی که از طریق پیامک . ایمیل و جی تاک به خواننده هایم دادم اینقدر سخت باشد!  باورم هم نمی شود این همه دیر به دیر به روز می شود این وبلاگ...
  دلم برای تمام خنده هایم غنج می رود این روزها.  حتی اگر زوری و برای حفظ ظاهر باشد، حتی اگر تو روی تمام کسانی باشد که به حد انفجار ناراحتم می کنند.  حتی اگر در جواب تمام بی احترامی ها و  بی انصافی ها و بی ملاحظگی هایی باشد که  در حقم می شود.  نمی دانم این ها صبوری است یا شروع جنگ من است برای تغییر کردنم. تغییر کردن به جانوری دو پا که آستانه ی سگ جانی را به حدی بالا برده که کسی نمی تواند  این اصطلاح را هرجا که بخواهد استفاده کند. یا اینکه تازه شده ام عین آدمیزاد که حساس نیست، ناراحت نمی شود ؛ کلا دیگران برایش مهم نیستند و زندگی اش را می کند....
به هر حال، سعی می کنم دلگیر نشوم، هر چقدر تلاش کنم من همانم که در ذهن شما نقش بسته، از خر شیطان  کسی پایین نمی آید انگار، من پس سخت نمی گیرم...
خوشحالم این روزها...

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

گفت و گو




مکان: ساحل دریایی نسبتا غریب
زمان: وقتی نور آفتاب  داشت می رفت.

من ، خسته از پیاده روی، هدفن به گوش و کلافه از بی هم صحبتی
او، در حال ساختن چیزی با شن های خیس، آن هم در یک قدمی موج های  مخرب!
من : (با لحن کاملا سرد)  چی می سازی؟
او: (متعجب) قلعه...
.
.
.

با دقت که به ساختنش نگاه می کردم و هر از گاهی صحبتی، دستهای پسر می لرزید...


۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

365

 کسی می گوید آدمی هر چه بیشتر ته نشین می شود کمتر صحبت می کند. حتی ساده ترین جمله ها را با هزار توپوق و  تاخیر می گوید. آنقدری در این گفتن ها ضعیف شده ام که کلماتی که مربوط به مزخرف یا غر غر نباشد را به حدی نامفهوم می گویم که جدی ترین مخاطبم می گوید جمله ات را دوباره بگو... این یک سال آنقدر برایم گذشته که می ترسم از گفتن وقایع ا ش.  حالا بلند شدن موهایم را بیشتر حس می کنم. وقتی موهایی که امسال مد کرده اند به جای  صاف و لخت بودن  فرفری  باشند را آنقدر می کشم تا صاف شود تمام دوره ی دبیرستانم جلوی چشمم می آید. دنبال آخرین باری می گردم که موهایم تا این حد بلند شده بود. دقیقا هیچ نقطه ای نمی یابم.  بله. به اولین تغییر که دقت کنیم، بیدار شدن زنیت در من در همین نقطه ی به ظاهر ساده است. من از مرور کردن همیشه می ترسیدم. می دانی چرا؟ چون همیشه عادت داده ام خودم را که کارهایی که کرده ام و خجالت آور است، اتفاقات غم انگیز و هر چه که برایم ناخوشایند باشد از ذهنم پاک کنم. با فکر نکردن بهشان... در این 365 روز انگار وقایع زیادی گذشته که جرات ندارم تعریفشان کنم. می شمارم:
1)      خستگی ها، در به دری در کافه ها ، تنها. خوب بود اما این ها همه گیجی بود و شاید گیجی یافتن آدم ها در من و من در بین آدم ها.
2)     حالا دیگر می دانم چطوری سرم را در کیسه هایم دارو هایم فرو نکنم و نترسم از درد های مختلف و تحمل کردن . حالا راحت تر کنار می آیم با همبستگی تنش های روانی و دردها.
3)      طبق معمول روزهای ناب خستگی و استرس من توام می شود با یک واقعه اما این بار توام شد با یک درد جدید که نمی دانم خوب است یا بد. روزهای نابی بود. طعم گس مهرورزیدن ، هر چند کوتاه، اما جایش را هنوز روی پوستم گذاشته و هر از گاهی من سردرگم می شوم هنوز و تو به من می خندی. اما دوست من! این سردرگمی و صبر به نظرم ارزشش را دارد.  من اولین بارم بود و این ماندگار شد با اشک های 21 سالگی...
4)     دقیقا یک ماه میانگین چشم روی هم گذاشتن من شد شبی یک یا دو ساعت! هیچ کس نمی داند که همین شب ها چه شد در ذهن من و چ ماند برایم.  هیچ کدام نخواهید دانست هیچ وقت! اینها همان روزهایی بود با گرما و جنون مزخرف تابستان گرسنگی آور و غرولند های مادر در مقابل فرارهای من از تکلیف های اصطلاحا مذهبی که ذره ای اعتقاد به آن برایم نمانده.
5)     تولد وبلاگ !
6)      قطعا بهترین لحظات زندگی ام لحظاتی بوده که به زندگی فکر نکرده ام
7)     حاصل تابستانت را می دانی دختر؟ کلی خواندی،  فعالیت علمی و هزار مقاله ی علمی خوانده شده و 6 واحد تابستانی پاس شده ی ناقابل و یک کتاب که مکتوب کردی و 4 -5 تا لغت فرانسوی و یک تجربه ی ....
8)      روزهای سخت تحصیل با ارتباط جدید بین آدم ها. یکی به من بگوید من دقیقا کجا هستم!
9)      این تصمیم بزرگی که گرفتم در ذهنم هست. کسی نفهمید دقیقا چه بود و هنوز نمی دانم خوب بود یا بد.
10) هوای رفتن به سرم زده. هنوز نمی دانم می روم یا نه. اما اگر روزی روزگاری هوای رفتن به سرت زد، به نظر من پدر در آور ترین قسمتش این است که ورای مسلم بودن عقیده ی " من که رفتنی هستم بالاخره" معضل "کی بروم" مثل خوره به جانت می افتد. و ترس "شاید الان وقتش باشد" می شود کابوس و می ترسی از عملی کردنش و می ترسی بیشتر از عملی نکردنش . آنقدر دست-دست می کنی برای انجام دادن کارهایت که در نهایت می شوی این! اینی که دارد الان این ها را تایپ می کند.
11) تمام روزهایی که آنقدر دور زدم در این شهر تا فکر کنم که به کجایش تعلق دارم ، در من جوان دیگری بالغ می شد، درد می کشید؛ پوست می انداخت. در تمام انقباض  و انبساط روح آزده ام که همه چیز مایلش می کرد به محیط، تاثیرپذیری از محیط ، من می دیدم که قسمت هایی از پازل گم می شوند، می افتند و من دستم نمی رسد بهشان و قطعه های اشتباه جای آن ها را می گیرند. انگار وسط جایی پرتاب شده باش که کسی کاری به کارم نداشته باشد. و من هرچه فریاد می زدم هیچکس نمی شدنید. و من دیگر حرکت نمی کردم. همه چیز جلو می رفت و من متوقف مانده بودم. با بدن کوفته همان جا ایستاده بودم. حتی خودم را میدیدم که  میدود، خوشحال می شود و دلش می گیرد اما هیچ ربطی به من نداشت.یادم نمی آمد من کی بودم. و حتی یادم نمی آمد چطور این اتفاق افتاد.  در آرزوی برهنگی زار می زدم اما هیچ کس نمی شنید. ب عبارت اختلال وسواس جبری دقت می کردم و حالم بد می شد. من از استیصال خودم زجر می کشیدم.
12) مقداری دود و خاکستر صرف کردم تا بفهمم و هضم کنم همه چیز را. اولی اش آن بود که بی شرمانه ترین جملاتی که می شنوی از کسانی که انتظارش نمی رود، شاید نقطه ی عطفی باشد در بلوغ من. در زندگانی کسانی مثل من. شاید دیگر به جایی رسیدیم که شنیدن این جملات مربوط به طبیعتم شود. که باید عادت کنم به شنیدنش. آخری اش بماند...
13) هرچه بیشتر می گذرد ، بیشتر می فهمم که جایی ندارم در این جماعت سطحی. من سیاهم و سیاهی را  کسی نمی خواهد. و کسی نمی بیند، بله، کور است و نمی بیند که در پس سیاهی ام کیسه کیسه مهر دارم که تا به حال از هیچ کدامتان دریغ نکرده ام. در حد توانم دریغ نکرده ام. خودم بهتر از تک تکتان می دانم که اگر حتی حرفی نزنم ، زیر چشم هایم پف کرده، دستانم بی جان است و زانوانم از خستگی خم است. خنده  هایم الکی است و هیچ چیز برای تعریف کردن های دور همی ندارم. شیطنت نمی کنم و هیچ اتفاق تازه ای برایم نمی افتد.  جزوه هم که شکر خدا خوب نمی نویسم. صبح تا شب هم در حال پوست انداختنم. تمام کلماتی که از دهانم خارج می شود بوی گند  تفکر آکادمیک را می دهد. پایه ی پارتی و دور-دور و کوه و اردوی دانشجویی هم که عمرا به قیافه ام نمی آید باشم. دوست پسر هم که ندارم و به دوست پسر های شما حسودی ام می شود و همه می فهمید که ساعت ناهار در کتاب خانه پرسه می زنم و روز ولنتاین عین خر درس می خوانم. اما بی معرفتی همه تان در عمق وجودم ریشه دوانده که مهربانی ای که نثارتان کردم هیچ کدامتان نفهمیدید و باز می خواهید که انرژی صرفتان کنم یا به جهنم مهاجرت کنم. حقا که بدی در چشم ها بیشتر فرو می رود تا خوبی ها و این است که صدای من را اینقدر بلند در می آورد.
14)  این روزها اینقدر فشرده است که شمار روزها از دستم در رفته. زمستان است و من فرصت ندارم حتی آسمان را ببینم. اما در نهایت نسبتا خوب است. خستگی کم کم بیرون میرود از اسکلتم اندکی
15) بعد از سه سال راهی شاید برای بهبود یافته باشم. امیدوارم...
 روزهای آخر است. زمستان نفس های آخر را می کشد. من تازه فهمیدم که خودم را یادم رفته بود . هنوز در پس ماندن یا رفتن گیر افتاده ام.  غر غرو تشریف دارم و پدر دوستانم را در می آورم از بس که نق می زنم و ناله می کنم. خسته تر از همیشه ام مانند کسی کع کفگیرش به ته دیگ انرژی اش رسیده باشد. یک کلام: من هنوز نصف آن چیزی که باید باشم هستم  امید دارم و راضی ام از سالی که گذشت و آنچه انجام دادم در این سال، قطعا زیاد بوده. و من هنوز مهر می ورزم....

Your message has been sent…

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

چه اهمیتی دارد؟

 تنهایی ام به عفونت مزمن می گراید و عقده هایم بدخیم می شوند و کم کم با متاستاز فرا می گیرند همه جا را و آنقدر مزمن می شود که درد به فراموشی سپرده می شود و  نیز فراموش می کنم که باید بود  و زندگی کرد. فقط هستم با خوردن و نمردن و گاهی چشم از فرط  له شدگی بستن به سان  گرگی که در جنگ مغلوب شده باشد و
                                                                                                  صدای تپش ممتد...

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

نفرین

  لعنت به همان هایی  که ارزش های این خاک را طوری بنا کردند که این دنیا چون منی را این گونه بخواهد که  نه عشق بورزم نه کسی به من عشق بورزد
 دلم غنج می رود برای روزهای شیدایی ام و کاش این غنج رفتن را بفهمید که چقدر خوب است. 

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

آرزوی واهی


کاش اینقدر جمله ی خسته شدم را به ذهن و زبان نمی آوردم. اما خسسسسته شده ام از تمام امیدواری هایی که در ذهنم وول می خوردن و تمام سگ دو زدن هایم برای این امید های واهی که خودم هم نه از ته شان سر در می آورم نه از سرشان.و حتی کلا نمی فهممشان.
 کاش می توانستم و جرئتش را داشتم که تمام داشته ها و نداشته ها و مسئولیت هایم و هر چه که هست می ریختم در یک صندوقچه، می گذاشتمش لب پنجره و  چشم هایم را بی دغدغه می بستم. بی دغدغه از این که 2 قیقه دیگر ، 3 دقیقه دیگر ، 4 دقیقه ی دیگر باید بازشان کنم. کاش چشمانم را می بستم و دیگر باز نمی کردم ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

اعتراف های یک گلدان

من گلدان شده ام . مرا دوست دارند و به من آب می دهند . مرا در نور می گذارند و از من لذت می برند . من زیبا هستم و آنها مرا به خاطر زیبایی ام نگاه می کنند من همه آنچه که دارم برای لذت آنهاست و آنها از فکر نبود من غمگین می شوند و مدام می خواهند که مرا ببیند ، حواسشان به من هست و از اندوه و شادمانی من چیزی نمی فهمند آنها فقط لذت می برند که من هستم - وجود دارم - توی روزهایشان مرا می بینند و همین برای آنها بیشتر از کافیست از من انتظاری جز این ندارند و از خودشان برای رفتارهای خوبشان با من رضایت دارند و خیال می کنند هیچکس بیش از آنها نمی توانسته مرا اینطور نگاه داری کند و فکرشان را به من مشغول نمی کنند چرا که من به آنها زیبایی و طراوت خود را می بخشم و آنها نیروی هر روز را از ذخیره ی من میگیرند و در هر بازگشت از اینکه مهمان زیبایی من می شوند رغبت بیشتری میگیرند . و از بوی من سرمست می شوند. و هر گاه حتی ترس من افزون می شود که ریشه هایم بپوسند، برگ هایم بخشکند و گل هایم بچروکند و بوی تعفن خاکم آفاق را پر کند. اما مرا دوست دارند و هر آنچه دارم برای آن هاست.

 و من -
مدام حسادت می کنم به روزهای انسان بودنم .

                                                                                                                                                                                      
                                                                                                                                                                                          امضا گلدان


۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

you'll never feel me trying to hold you, if you did I would surely fade away

شب بود و طیق معمول غم بی دلیلی مرا گرفته بود.  بی دلیل که چه بگویم  شاید همه ی این دلیل هایی که من دارم برای گریز از تنهایی ام از دید همه تان احمقانه بیاید و شاید تک تکی پیدا شوند و  خود به روح وسیع من پی ببرند و کس نمی داند بالاخره حق با کی ست. من در نهایت در تنهایی غم گستر خود فرو می روم. شب بود و من در تنهایی خود بودم.  از دنیای مجازی  شاید خواستم کمی صحبت کنم با کسی. شروع  من همیشه با شوخی بوده. حتی اگر کسی این را درک نکرده. کمی که صحبت رفت غمم به خوشحالی تبدیل شد. کسی در این دنیا از من می خواست شادی هایم را برایش بگویم. شادی هایم را باهاش تقسیم کنم! فکر کن! یک نفر هنوز مانده که باور نکرده دختر خسته ی 21 ساله هنوز شادی ای برایش مانده. کسی هست که هنوز وقتی لبخند می زنم نمی گوید چه عجب  لبخند خانومم دیدیم . وقتی به زور قهقهه می زنم نمی گوید دختر بیچاره استرسش زده بالا هیستریک شده.  نمی گوید که این دختر  خسته و غیر خسته، ناراحت و خوشحال ، راضی و ناراضی اش کلا با هم فرقی ندارد. قیافه اش همین قدر همیشه آویزان است. فکر می کند که شادم و دریغ می کنم از شادی هایم را به دیگران رساندن. همه ش دستم را دراز کردم برای کمک! انتظار بیش از حد... فکر کن!  این چه حسی به غیر از خوشحالی به من می دهد؟
 اما حیف که دیری نپایید  و نگذاشت برایش بگویم من نه آنقدر سیاهم که فکرش را می کند ، نه آنقدر غم گین، نه آنقدر بخیل و پررو و   پر توقع...
 می دانم در حقت بدی کردم. می دانم انتظار زیادی داشتم. اما انصاف داشته باش.  یه کم فکر کن.  یک بار حساب کتاب کن...   آنقدرهم که فکر می کنی دریغ نکردم. یعنی از دستم بر نمی آمد.من آنقدری برای موجود دو پای آدم ارزش قائلم که گاهی فکر می کردم ضربه  هایی که خوردم به خاطر همین بوده. اما سهم من از شادی شاید آنقدری که تو فکر می کنی نباشد ...

شب بود و زبان به دهان گرفتار بود. آن وقت که باید گرفتار می بود ، نبود....


۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

جملاتی که در دلم مانده بود.



1)
 تمام راه را داشت برایم شعر می خواند.  راجع به هر چیزی می گفت.  آخرش گفت یکی از استاد های دانشگاه شما هم هست که گاهی  می آوردش دانشگاه و استاد حسابی راضی است از شعر هایش و گفته که کاش هم من می توانستم اینقدر خوب مثل تو شعر بخوانم. گفتم واقعا که حفظ کردن این همه شعر عالی سخته و این همه تسلط!  گفت حفظ کجا بود همه ی این ها را خودم گفتم! مگه می شه این همه شعرو حفظ کرد.
دهانم باز مانده بود!  وقتی گفت که بوده و چه کرده و چند تا کتاب نوشته و ... گفتم لعنت بر ان کسی که مردم را به چه روزی می اندازد که با تمام توانایی هایشان شغل های کاذب دارند...
2)
 فردایش که شد داشتم می رفتم سر امتحان. پرسید رشته ت چیه؟ گفتم این!  گفت خدا شماها رو حفظ کنه که درس می خونین و زحمت می کشین و برای این مردم  جونتونو م ذارین . رشته تون هم سخته. هر چند مردم نمی فهمن.اگه شماها نباشین این مملکت معلوم نیست چه بلایی سرش میاد...  و من تمام مدت سعی می کردم که نگم که آقا بنده در اولین فرصت در می رم از این خراب شده.مردم کیه؟ مملکت چیه؟
3)
 همه ی اطرافیان یه طرف، این یه دونه یه طرف که اینقدر حواسش هست به من بدبخت و در عین حال حواسشم هست که زیادی به روم نیاره که  چقدر توانایی و سگ جونیم زیاده که یه وقت  پررو نشم.  و اعتماد به نفسم نره بالا و آماده نشم برای گند زدن. دوست و همکلاسی به این می گن ها! نه به اون دو رو های هزار چهره ی خیر سرشون دانشگاه تهرانی که وقتی خرت از پل گذشت یا حتی نگذشت ( فی الواقع وقتی دیر شد) میان خیر سرشون همدلی... استغفرالله. بذار دهنم بسته بمونه!

4)
خیلی فکر می کنم... سخخخخخته . نمی دونی چقدر سخخخخخته....
فروریختن سخته. وقتی که همه ی دنیات ذره ذره فرو بریزه و به خودت بیای که کلا خیلی فرق داری با اونی که از خودت سراغ داری سخت تر از فرو ریختن دنیات تو کمتر از یه ساعته. جفتشو تجربه کردم...
5)
خیال انگیز ترین پدیده ای که از وجودش برخوردارم داشتن برادر است. اگر بخواهم از خیال انگیز بودن موجودی دیگر برایتان بگویم دهانتان باز  می ماند از حیرت و آن وجود خواهر است. خودم را در موقعیتی  می یابم که بهتان فخر بفروشم که  هم خواهر دارم هم برادر... دلتان بسوزد  که این همه خیال انگیزی را به چشم می بینم.
6)
 دیگر حتی موقع درس خواندن شعر می گویم، اما درس نمی خوانم! فکر کن!


جمله هایم یادم نمی آید و غصه ام از این بابت فزونی می یابد...


۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

فعلا ِ من




همبستگی عجیبی که پیدا کرده ام این است که همیشه در بدترین شرایط زندگی ام شروع می کنم به تصمیمات مهم گرفتن، به مشکلات اساسی فکر کردن. به کار بزرگ کردن و خودم را نجات دادن. اما می دانی آخرش چه می شود؟ یه هفته افسردگی مفرط و گریه و زاری و آسیب به آن معده ی بیچاره که معلوم نیست چه گناهی کرده این مادر مرده که هر بلایی بود من سرش آوردم. آخرش هم خودت به خودت می گویی که الان وقت این حرفا و این مشکلات اساسی یا حتی فلسفی نیست. بخوان پاس کنی حالا تا بعد. اما الان که نگاه می کنی اصلا پاس کردنی در کار نیست. به قول نسرین. اوضاع خیته. خیت. کجایی نسرین که ببینی اوضاع در چه حد خرابه.
اما چیزی که این وسط برایم جالب است همین همبستگی ست. آیا فشار امتحان باعث تفکرات فلسفی می شود؟
آیا درس های زیاد ذهن آدم را باز می کند که به مشکلات بنیادی شخصیت و هویت و توانمندی خود فکر کند؟
آیا کار های بیش از حد باعث می شود آدم قیافه بگیرد؟
بیایید رویش پژوهش کنیم!!!!

 آن خواننده ی بد بخت فرانسوی را هر روز در گوشم فرو می کنم که می گوید : Carpe diem اما کو گوش شنوا؟ من یکی که کلا کر زاده شده ام. هر چه در سرم می گذرد همان است که هست.
اما ببین! کلا در حال حاضر هیچی روی من جواب نمی دهد.  بی اثر شده ام، بی اثر!
 فعلا هیچی از سر بیرون نمی آید تا اینجا خالی کنم که شماها کامنت های فراوانتان را نثارم کنید :پی اگر دیدید کم پیدا شدم باز ایمیل (!) نفرستید تا از این اوضای خیت بیایم بیرون. حالا شاید در شب بیداری های امتحانی آمدم یه چیزی را گفتم و رفتم اما فعلا چیز هایی مهم تر از من و روحم و هر کوفت دیگری هست و آن اسمش یه مشت امتحان و یه مشت کار نکرده است برای آیندگان... بشارت فرستاده شده است فعلا برای من، که نوبتم است من هم به نوبه ی خودم بفرستمشان برای بدبخت های بعدی...
اما فعلا این را داشته باش:
وضع شد:
1)      قیافه نگیر
2)     کارتو بکن