۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

دخترانگی

می دانی، یک چیز که مثل خوره به جان افتاده این است که تمام این مدت فکر می کردم که نکند چیزی در من باشد که او را آزار بدهد. بعد با خود فکر کنم که "خوب من اینطوری ام" و عذاب وجدان این را داشته باشم که کاش بدانی در این "من"  هیچ خودخواهی ای نیست. گاهی چنان با او صادق بودم که از اینکه من "اینطوری" ام حس کرده باشد که چه حیف که باید برایش والد بود و ناگهان خسته شود. حرصم از خودم می گیرد که کاری کنم که کسی که نمی خواهم آزارش بدهم به جایی برسد که خودش را هم دوست نداشته باشد. کاش کمی بالغ شوم. کاش باور کند که دختر سرخوش بزرگ تر از آنی ست که نشان می دهد. که عادت دارد کلمات از لای انگشتانش فرو بریزد. که گاهی، آنجا که کسی را به اندازه ی خودش بخواهد، بی پرده می شود....


پ.ن: دو ماه پیش...

هیچ نظری موجود نیست: