۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

24

  بیست و دوم آبان شد
این بار باران هم نیامد
من اشک می ریختم
  از همه چیز دلگیر بودم

تاسوای حسین و دلگیری و تنهایی و باز هم...
آخر شب  سر احمقانه ترین جر و بحث های خانوداگی. با مامان. سر غرورش. سر اینکه به رویش آوردم یادش رفته، دوبار با هق هق اشک ریختم.که در این روز برایم عجیب باشد این کلمه:"مادر" ...

بد ترین روز بود. بدترین...

24

باید بزرگ تر بود...

پ.ن: این سال همان سالی ست که تصویر ذهنی بیمارم را داشتم. 24 سالگی و یک تصادف...
اینقدر بد بود که نمی خواهم دیگر ادامه داشته باشد
این بودن
اولین بار است این حس...

۲ نظر:

Unknown گفت...

همه حس هاي تلخ روزي شيرين ميشود

النازکرمی گفت...

شیرین که نه. ولی خنده دار می شوند