۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

هشو

 هی می خواهم بنویسم. هی نمی شود.بغض گلویم را گرفته. عوض شدم. خیلی عوض شدم. و این را   نمی دانم که خوب است یا نه.
فقط روند فرسایشی را حس می کنم. این روزها فرانسه مرگ است. حتی تمرین های رقص هم سخت است.نمی دانم چرا. همه چیز را خوب پیش می برم برای نگه داشتن حد فشار روحی. سر خودم را هم شلوغ کردم اما تا چیزی می شود می زنم زیر همه کارهایم و استراحت می کنم. به شک کردن های مسخره ی مامان هم کوچک ترین توجهی نمی کنم.لباس های خوب می پوشم. عطر های مورد علاقه می زنم. اما این حس لعنتی پرفِکشِنیسم همه چی را به گند کشانده. وقتی خسته ام، هیچ چیز مرا به حرکت وادار نمی کند. حتی فرار...


هی ظاهر سازی می کنم باز می فهمند. دیشب که چمباتمه زده بودم روی مقاله  وسطش حسام زنگ زد. با خوشحالی جواب دادم. واقعا خوشحال بودم . همیشه تلفن های دیر به دیر حسام خوشحالم می کند، حتی وقتی بد باشم اقلا بهتر می شوم. آمدم تحویلش بگیرم حرف نزده می گوید" چرا صدات اینقدر داغونه. حالت بده؟؟؟" یعنی من اینقدر آماتورم؟؟     

آدم گاهی قفل می کند.فرق نمی کند چه قفلی.اما انگار من هم قفل کرده ام. این بار اما فقل کردنم با بارهای قبل یک کم فرق دارد. روند و رفتارهایم همان است اما نتیجه... کلیت قضیه غریب است. می فهمی؟؟ 

هیچ نظری موجود نیست: