۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

من ندارم سر خواب!
زیر بی حوصلگی های شب از دورادور،
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید.


خواب چشمم را می زند. دیگر خواب هم به هیچ درد من نمی خورد. این بار چشم هایم را می بندم. کسی در آغوشم گرفته بود. پیشانی ام را می بوسید. می ترسم و به سرعت چشم هایم را باز می کنم. سایه ای می ترساندم. دو باره چشم هایم را می بندم. این بار لب پرتگاه ایستاده ام. آن پایین، کسی صورت خود را خراشیده بود. حالم بد می شود.چشم هایم را باز می کنم. یاد زنگ ساعت 5ونیم صبح می افتم. به زور چشم هایم را می بندم که بخوابم. کسی انگشتانش را با دندان کنده بود. آینه ای بود و چهره ی من پیر و فرسوده به نفرت به روبه رو زل زده بود. چشم هایم را باز کردم. گریستم. گریستم...

خود نویس اینجاست که به درد می خورد. می شود شب را صبح کرد. بی خوابی معضل کوفتی ای است که به مرز جنون می کشاند آدم را. هر چقدر هم که خوب باشی. 
می بینی؟ روند زندگی آدم خیلی راحت به حالت قبلش باز می گردد. یک دوره ی کوتاهی همه چیز اینقدر تند شده بود که نفهمیدم چگونه گذشت. اما بعدش شد همانی که قبل بود. با همان بی کیفیتی هیجانی اش. حتی انگار همه چیز بدتر شده باشد.
نمی دانم اما چطور اینقدر راحت اجازه می دهم به عوض شدنش. به دوباره سر جایش برگشتنش. به مرا پیر کردنش. 

انسجام ندارم ولی بگذار هر چه دلم می خواهد بگویم. دیروز به ستاره گفتم. اینقدر به من گفته اند این روزها که از چهره، رفتار، راه رفتن، لحن حرف زدنم پختگی می بارد. انگار که خیلی بیشتر از همیشه ام بزرگ شده باشم.چه می دانم شاید طراوت چهره ی دختر های 25 ساله و رفتار های اندکی بزرگ تر. به قول خود ستاره "جذاب" شده ام. "جذابی" که در پس ظریف ترین حرکاتش هم کمی "پیری" نهفته است... گفتم می دانی ستاره؟ توانایی این را دارم که "زن خانه" باشم. از آن زن هایی که هیچ چیز را آماده نمی خرند. صبح ها مثل چی می روند سر کار، خانه شان مثل گل است، غذا همیشه خوشمزه  است و خود خانوم خانه خوش پوش و مرتب و خوش بو.از وقت و زحمتش هم که صرف نظر کنیم از اینجوری بودنشان لذت ببرند. حالا هی تو بگو دختر تحصیل کرده و مدرن فلان و بهمان. از این بیشتر؟؟

رکود گرفته ام. از کارم انصراف دادم. دیگر حتی معلمی هم سختم است. سیستم برپا و برجا و خانوم خانوم کردن بچه ها و همه چیز حوصله ام را سر می برد. دیگر نمی توانم بین بچه ها فرق نگذارم. نمی توانم مو هایم را بدهم زیر مقنعه. نمی توانم هر سوالی را جواب بدهم. نمی توانم مهربان باشم. نمی توانم بد اخلاق باشم و تنبیه کنم. هیچ کاری نمی توانم بکنم. خانه نشین شدم. و هیچ کس هم سراغ نمی گیرد از من. هر کس هم که سراغ بگیرد می ترسم. از تلفن های دوستان می ترسم. از هر کسی ، از جنس مذکر ، اجتناب دارم. هر چند که تلفن از دوستان قدیمی باشد. از همه بدتر اینکه هیچ کدام از این ها برایم عجیب نیست.

فقط این را می دانم که باید گریه می کردم.

هیچ نظری موجود نیست: