۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

باز شب شده. از همان هایی که از صبح بهتر است.از همان وقت هایی که تو دیگر لب بسته ای حرف نمی زنی و من تب کرده ام  ماه هم مثل من خودش را به آسمان می کوبد. کاش من و تو بزرگ شویم...کاش.

 از اوایل هجده سالگی تا اواخر نوزده سالگی به افسردگی گذشت. آن موقع ها پسرکی از راه دور به من دل بسته بود و من بی خبر. تابستانی مثل همیشه به ایران، تهرانش آمده بود. و من رو به بهبودی. آنقدری که ده کیلو وزن بازگردانده بودم و طراوتم باز دست آمده بود  و می خندیدم. دستش را می گرفتم و کل شهر را از این سر تا آن سر می رفتیم. دل به او بسته بودم. یک بار چنان خندیدم که منقلب شد. آبشار دلش را سرازیر کرد بر دستانم. از آن همه حرفی که کلمه به کلمه اش در ذهنم است ، یک جمله اش همیشه چنان با صدای خودش در گوشم می پیچد که پرتم می کند به دخترانگیِ هجده-نوزده سالگیِ زل زده به دندان های ردیفِ پسرک، منقلب، پشت میز همان کافه. با صدای خودش." یک سال اینقدر جون به سرم کردی که شب و روز حسرت همین خنده هاتو داشتم. یک سال..چی کار کردی؟ چی کار کردی با من؟ حق نداشتی..."

حالا چهار-پنج سال گذشته. عشق دوران جوانی ام خاک شده. حالا دیگر آن دیالوگ ها برایم شده اند حرف های دو عاشق هجده ساله. از همان عشق های لبخند به لب آور.اما
گاهی خیلی دیرخیلی خیلی دیربه ذهنم می رسد که هر چند غیر محتمل
شاید 
شاید 
شاید شاید شاید

کسی
در گوشه ای
اندکی 
دل به من بسته باشد....
که 
بی حوصلگی ام
بی حوصله اش کند.
هرچند من اصلا نخواهمش 
حتی تنفر داشته باشمش
حتی ندانمش؛

این شب های سیاه
فقط
فقط فقط فقط 
مال خودم باشد.

همین.

4 بامداد یک شب بی خوابی 

۱ نظر:

سحر گفت...

شاید شاید شاید
کسی
در گوشه ای
اندکی
دل به من بسته باشد....
که
بی حوصلگی ام
بی حوصله اش کند.