۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

نفسی که بالا نیاید، سینه را سوراخ می کند که آن وقت...

 دلم تنگ است. 
برایم مهم نیست دیگر اینجا را می خوانی یا نه. 
نمی دانم چه شد، کجای کار اشتباه کردم که به اینجا رسیدم.تقصیر تو نبود. تقصیر من هم نبود. تقصیر هیچ کس نبود. اما چه شد که اینقدر سینه ام پر از کینه شد. از تو ... از تو که در تمام سلول های من رفتی. و می دانی من هم در همه ی سلول های تو رفته بودم. اما اینقدر دیوانه وار همه چیز را بر هم زدیم. حالا. وضع من. و خراب شدن  روزهای 24 سالگی ام. تقصیر تو نیست. بی حوصلگی هایم تقصیر تو نیست. این دلتنگی های جان به سر کننده ی گاه و بی گاهم تقصیر تو نیست. تنهایی ام تقصیر تو نیست.  دلگیری این پاییز لعنتی تقصیر تو نیست. این روز تولد نحس هر سال و مزخرف بودنش تقصیر تو نیست. فرو دادن بغض هوای دو نفره در گلوی تنهایی ام هم حتی تقصیر تو نیست. تو همه ی سنگ هایت را واکنده بودی. گفتی دلتنگ نشوم. فکر نکنم... ولی نمی شود. لعنتی نمی شود... اصلا فقط دلتنگی و جای خالی تو هم نیست. یه جایی شد که دیگر تو هم مهم نیستی. خودم هم مهم نیستم. زندگی ام هم بی معنا شد. دکتری زجر شد. فرانسه دیگر نمی چسبید. علم را ماه هاست می پیچانم. نمی رقصم. نمی روم. نمی آیم. آدم ها دلم را می زنند. غذاها مزه ندارند. هیچ تصویری از فردام ندارم....و هیچ چیزی شبیه آنچه از دور می دیدم نیست. حتی دیگر دلم نمی خواهد تو باشی. راستش دیگر مثل آن روزها نیستی...همین که این گونه بدون توضیح و با این همه علامت سوال مرا در این باتلاق گذاشتی بس بود. من اینقدر بی حس شدم که هیچ چیز خوشحالم نمی کند. همه چیز زجر است. حتی نشانه های تو. حتی لذت های حداقلی. حتی سیگار. حتی قهوه. حتی تئاتر های هر هفته. حتی اسمت، صدایت ، یادت ، همه چیزت که یک زمانی همه چیز من بود. که دیگر از بی حسی، دیگر نیست. آخر دیگر من هم من نیست. حالا حالا نیست، روزگارم روزگار نیست. در روز و شب فرقی نیست. معنی ای نیست. آهی هم نیست... مگر من چه کرده بودم؟؟ 
گاهی چنان تب می کنم که در هذیان هایم هم اسمت یادم نمی آید که بگویم...گلویم دارد می ترکد. از درد. از اینکه این رسم عاشقیت را خوب یادم ندادی. که حالا...دو روز قبل اتمام 24 سالگی ، از این سال فقط یک زخم برایم مانده. که تقصیر تو نیست. همه ش تقصیر من است. که بلد نیست بزرگ شود. که یاد بگیرد. که حرف های تو یادش بماند که دیوانگی نکند و اشکی بریزد. اگر گذاشته بودی اشک بریزم این سینه ی پر از چرک را خالی کرده بودم.حالا تصور کن خطرناک ترین تصویر ذهنی ات را. من، من نحیف، در بدترین روز سال اشک می ریزم.تنها. که دلم حتی تو را هم نمی خواهد. 

حالا با این شهر ویران شده و این فرزندان بی مادر چه کنم؟ با این داغ چه کنم؟ 

چرا آدم نمی شوم؟؟؟

۳ نظر:

Unknown گفت...

آرزويم شادي توست در ميلادت همين و بس....

النازکرمی گفت...

ممنون :) :) :) :)

Unknown گفت...

��❤