۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

دوست دارد جیغ بزند و عربده بکشد،آنقدر که تارهای صوتی گلویش را از هم بدرد، آن قدر داد بکشد که این خستگی قِی کرده روی چشم هایش را؛ صدایش خراش بردارد و پاره شود.بعد بیفتد روی زانوهایش، جفت دست هایش را بگذارد روی زمین، سرش را بیندازد پایین،بدون اینکه تلاشی برای نجات خودش بکند، غرق شود توی جریان سیال ذهنِ منجمد شده اش که از چشم هایش نشتی کرده.
که نجات واقعی،
گاهی،
همین غرق شدن است...

هیچ نظری موجود نیست: