۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

حضورش کوچک است اما...


 روز اول که رفتم مطب استادم اوضام قاراشمیش بود. بیماری فصل بهار گرفته بودم ، ذره ای انرژی نداشتم. دوست خاص زندگی ام هم کم به هم ریخته نبود. خلاصه اوضاعی بود. یه چای داد دستم و شکلات مرسی و یه کم گپ و گفت و گو و خلاصه یونیت دهشتناک دندانپزشکی که گریبان من یکی را بد گرفته. کمپرسور خراب بود. گفت" نگفتم؟ خود رشته یه طرف، مطب داری یه طرف." من هم که آسوده و بیخیال از آینده ای که به من مربوط نیست لبخند می زدم. دوتایی افتادیم به جان کمپرسور. کلافه شده بود. گفت اگه کار نکرد بریم سینما؟ ولی...آخر راه افتاد.
 دفعه ی دوم زیر دستش از فرط دلتنگی زدم زیر گریه... خندید....یه کم بعد گفت تا حالا عاشق شدی؟  لبخندی از روی خجالت زدم. گفت اوه اوه کیه اون شاهزاده ی خوشبخت؟؟؟
دفعه ی سوم دلداری ام می داد.نوازشم می کرد. شعر می خواند، آواز سر می داد. برای من آرزوی خیر می کرد. توصیه می کرد : دخترجون قدر این عشقتو بدون. اشک که ریختی، نفسی کشیدم که دخترک خیلی بزرگ شده.بزرگ ِ بزرگ.
دفعه ی چهارم همه ی ذوق های دخترانگی اش را در 60 سالگی بروز می داد. چطور آخه می شود اینطور نبود؟ می گوید مریض ندارم ، می خوام برم بازی کنم. می خندم، می گوید نقاشی بازیه دیگه، آشپزی، موسیقی، همه ش بازیه. راستی! فردا بعد دانشگاه با من نمیای استخر؟ من جان دررفته می گویم! استخر؟؟؟؟
دفعه ی پنجم یه پوستر نقاشی اش را در آورد ، رویش شعر خودش بود. گفت این هدیه ی من به تو و اون...
دفعه ی ششم می گوید: ای بدجنس! گالری نقاشی را نمیای؟ کی پس میاری ش من ببینمش؟
بیا این پایان نامه را بردار. در بشره ی تو چیزهایی می بینم که...
گاهی بعضی چیز های کوچک چیزهای سخت را برای آدم قابل تحمل می کنند. بعضی مکان ها را بهتر. که سه ترم آن خراب شده یه کم ، حتی خیلی کم، بهتر شود.
و من ، هر روز که از مطبش می آمدم، با لبخند، یاد تو بودم... که حالم را،  می کند ، دگرگون...

هیچ نظری موجود نیست: