۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

آه! وابسته ام.

چه دردی ست که 6 سال است، چسبیده ام به این.از تابستان سال گذشته قرار بود عوضش کنم. هر روز مامان و بابا می گویند آبرویمان را بردی. بیا بریم یکی برات بخریم خب! و من هر بار یک جور پیچانده بودم. حدود یک ماه پیش رفتیم بخریم و من ادا در آوردم که اطلاعات ندارم و نمی خرم و دست خالی برگشتم. و بابا گفت تا هفته ی دیگر فکرهایت را بکن. تا اینو نخری تبلت و ماشین (!) و فلان و بهمان رو بیخیال شو! در این حد!  و از آن موقع باز هر هفته یک جور پیچانده ام.دوستان تازه به دوران رسیده ی دانشگاه هم که مثل نقل و نبات مسخره می کنند. که البته صد برابر جوابشان را می گیرند و خب خیالی نیست. این دفعه ستاره هم تو رویم گفت " حالمو بهم زدی برو عوضش کن خب" منم دیدم ستاره است و بی تعارفیم جواب جانانه ای دادم. بابا! درک کنید. وابسته ام. تمام 6 سال گذشته را در خود حبس کرده.

چه مصیبتی بود که امروز بعد از چند ساعت استراحت و رضایت از کارکرد و اندک مقداری انرژی ای که از همیشه بیشتر است بیاید و بیفتد توی چاه دستشویی رختکن دخترها.لعنت بر من و این رختکن دخمه. در لحظه فروریختن دنیایم را حس کردم. و بدو بدو به سمت تاسیسات و کوفت و زهرمار. از حراست خواهران متنفرم که الکی می گفت نمی شود ونیستند. مثل روز مشخص بود که دروغ می گوید. اگر جا داشت همان جا بحث را به لاک و مانتوی من می کشاند. نگاه بدی کردم و از این دفتر به آن دفتر دنبال مسئول خدمات و طبق معمول مسخره های بچه ها که حالا دیگه بی خیال. و من می گفتم که نمی فهمید. و تماااام این مدتی که از اینور به آنور می رفتم که پیدایش کنم به ده هزار اس ام اس از 18 سالگی تا الان فکر می کردم. به همه ی شماره ها. به اینکه هر کاری هم کنم یک سری هایشان دیگر باز نمی گردند. نا امید ِ نا امید گفتم جهنم بروم سر کلاس بعد از ظهر و بعد هم علم و صنعت را هم بپیچانم. نه گوشی و نه دل و دماغ چه کنم در آن دانشگاه درندشت و سپاهی مسلک(!) والا! که آخرش به کمک پرسنلی که تا حالا ندیده بودم و آن پسر جوان خدماتی مهربان در آمد. می گوید "حالشان بهم می خورد؟؟ روزی هزار تا لوله اینجا می گیره که توش پر خون و بزاق و عفونته! این که تمیز تره"  و رفت استریل  و راست و ریس کردن همه چیز. به من گفت شما آنجا بنشینید تا بیام. و من تمام وقت به فکر چاره بودم. خب مسلما سوخته و روشن نمی شود ولی حداقل سیم کارت و محتویات رویش سالم است.اما.... و من حاضرم هرچقدر می شود خرج کنم تا بشود حافظه اش را ریکاور کرد... بعد آمد و گفت روشن شد ولی تو بگذار بیشتر خشک شود. انگار...دنیا را به من داده اند. علم و صنعت پیچانده شد.  به مامان اس ام اس زده شد. به خانه که رسیدم، مامان یک خط ایرانسل گذاشت روی میزم و گفت از این به بعد شماره ات را به مریض ها نده. بابا که از سفر برگشت می ری یه گوشی آدمی زادی می خری، فهمیدی؟؟
الان در انتظارم که ببینم می شود روشنش کرد یا نه. تا اطلاع ثانوی عذاداری را موکول کرده ام به بعد.. به گوشی جدید فکر نمی کنم. انقدر خوبم که گفتم بی خیال معده درد، شام می خورم، زیاد، که هیچ وقت در طی زندگی ام جلوی قیمه مقاومت نکردم. حتی با معده درد...

۲ نظر:

sahar گفت...

bade in etefagh,kheilii bad midunam chi migi
roshan nashode hanuz?

النازکرمی گفت...

چرا یه بار روشنش کردم دیدم که کار می کنه. مثل قبلش یه کم خسته تر. ولی زیر ال-سی-دی ش پر از آبه. خاموشش کردم تا خشک بشه.ترسیدم بسوزه اگه روشن بمونه.