۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

همه اش با عشق یک پیرمرد شروع شد

   بچه را روی پاهایش نشانده بود و شعر می خواند. برای چشم هایش می خواند. و عجیب بود که بچه ی شیطان آرام گرفته بود و به حرف و صدای پیرمرد گوش می کرد و شیطنت نمی کرد. همیشه همینطور بود. هروقت می آمد آنجا همینطوری دختربچه را روی پایش می نشاند و قربان صدقه ی چشم های مشکی اش می رفت. بعد رو به مادر بچه می کرد و می گفت چشم هایش سرمه سر خوده. می شه تا اون موقع زنده باشم ببینم چند نفر رو این چشم ها می کشه؟؟؟

حالا 17 سال گذشته. پیر مرد17 سال است که مرده. هنوز سر مال و اموالش سر و صداست سر پدر بیچاره ی دخترک. که از همه شان  پولدار تر بود ولی پیرمرد هرچه داشت داده بود به بابای بچه و بقیه ی دختراش. ولی هنوز سر داشته هاش دعواست. دختر بچه  هنوز یادش است آن روزها را. به سختی اما یادش است. 

این چشم های لعنتی چه دارد که آخرش باید اشک بسازد بی هیچ بهانه ای؟؟

پ.ن: جمله ی آخر مزخرفی بیش نیست.

هیچ نظری موجود نیست: