۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

حالم طوری است که انگار همه وجودم یک انگشت وسط است.یعنی اگر یک غولی بود و می خواست به کسی بیلاخ نشان دهد،همه وجودم می توانست آن انگشت باشد! یعنی غول مرا بلند کند و مشت کند و من آنجا تمام قد جای انگشت وسطش بایستم و حواله شوم به آن مخاطب. مخاطب خاص.


هر روز یک انگشت از دست های من کم می شود. به اسمم با صدای کثیف تو فکر می کنم.فاصله ی لبخند قبل از هر اتفاق با یاسِ بعد از کلمه های تکرار  آنقدر کم است که سرفه ام به سرفه ی بعدی نرسیده گلویم خراش خورده است...



*بلوط

هیچ نظری موجود نیست: