۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

من می روم،
که بیایم، 
که دلتنگ بیایم
با دلِ قرص می روم؛
چرا که فکر می کنم که می دانم،
وقتی بیایم،
هستی.
بعد وقتی رفته ام، تماما دلتنگ می شوم.آن قدر دل-تنگ که تمامِ کلمات ِ درونم هم تنگ می شوند، می خواهند  راه بیفتند، سُر بدهمشان طرفِ تو، بعد تو خودت می آیی، قبل از آنکه زمان ِ دلتنگی برسد. بعد با دلتنگی ِ من فرق می کنی. کلمه هایم دیگر سُر نمی خورند...سُر خوردنشان از روی تازه کاری ست، می افتند، می ریزند زمین. بعد دوباره دستشان را می گیرم ، بلندشان می کنم، سرشان می دهم طرف تو.و در همان لحظه که باید بگیریشان، سرت را برگردانده ای آن طرف ِ دیگر...از کفت می روند..از کفم می روند..بعد دوباره همه چیزشده آن طور که نباید. و خشابِ دهانِ من خالی ست. خشاب فکرم هم.تمام ِ تیرهایم خطا رفت..و من مانده ام، لال. با یک دلتنگی برای چیزی که آن طور نیست که به نظر می رسد.برای آن طور ِ چیزی که، به نظر نمی رسد.



هیچ نظری موجود نیست: