۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

نفس های جنس معبد نیلوفر

شمع را من گرفتم. هوای آشنا نفسم را پر کرد.با این حال حواسم نبود؛آنقدری که بهم گوشزد  کرد که به محراب پشت نکنم. نور شمع خیره ام کرده بود. پرت شدم به هزاران جای مشابهی که رفتم. بدون حجاب، بدون حس ملی و میهنی و حس کردم که می شود آرام گرفت. بدون اعتقاد به هییییچ چیز.سر نجات اللهی همیشه آرام گرفته بودم. اما حیف. حیف که دغدغه های احمقانه ی پایین تر از سن و سال گرفتار می کند آدم را. حیف که موفقیت های کلاسیک حتی اگر نخواهی و دنبالش نکنی، ظبقه ی پایین ومتوسطی های شیک و پیک کندت می کنند باهاشان، جلویت را می گیرند که غافل شوی سر نجات اللهی جایی ست برای ده دقیقه آرام گرفتن. که به بغل دستی ات، دختر ساده ای که هیچ وجه مشترکی باهاش نداری بگویی بی اعتقادم. اما آرام میگیرم اینجا... و دیگر اذیتت نکند که حرفت را نمی فهمد که نمی شناسدت که دنیایش فرق دارد اما ساده است و مهربان و این روزها پرکننده ی لحظه های خالی. که حتی دلگرمی اش هستی... که حتی حداقل او نیز عادت داشته بیاید اینجا... رفتیم و زمزمه کردم باز هم شمع را من می گیرم...

هیچ نظری موجود نیست: