۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

seul

گاهی چنان لذتی هست در این وضعیتی که من هستم که هیچ مازوخیستی حس نمی کند. بلاتکلیف، بی خیال، بیکار و صرفا گذران زمان.تنها. عالم و آدم را هم پیچانده ام. قهوه می خورم، فیلیپ موریس دود می کنم و کلاسیک می رقصم و آدم ها را یکی یکی پس می زنم. تنها.

ببینید، خیلی ساده است. حال و حوصله نداشتنم را با یک خالی آرام پر کرده ام. فقط یک چیز را می گویم. شماهایی که سمتم می آیید، شماهای خاص البته، که می دانم تک تکتان این جا را می خوانید، لطفا بدانید که این من، قدر همه ی این دوست داشته شدن ها را به جان بابای عزیزش می داند. فقط اینگونه است که توانایی این را دارد که از دور بایستد، به همه تان بخندد و از همه ی لحظه های گذران رقتش بگیرد.

من یک ضربه ی بزرگ خالصم.تا اطلاع ثانوی. این را بفهمید...

۱ نظر:

علی گفت...

نوشتم تا به یاد بیاوری برای شناختنت کمی جوانم: چند سال؟!
این وبلاگ جای عجیبی است. گم می کنم خودم را اینجا و هر چه می کنم نویسنده ی این متون را به یاد نمی آورم. گم می کنم خودم را و خودت را. فقط دختری را می بینم که به قول خودش پیر شده است، آن هم جوان نشده. می آیم، چرا که اینجا سرشار از معصومیت است. هر آنچه اینجا می بینم معصومیت است. هیچ چیز دیگری مرا به اینجا نمی کشاند، هیچ بهانه ای، هیچ غریزه ای. فقط معصومیتِ تو. معصویت نهفته در متن. دست هایم لکنت گرفته اند!....