۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

هق هق و شانه ی خالی

آدم گاهی نمی داند از کجا گلویش می گیرد. تنها چیزی که می داند این است که اگر همین الان همین جا که نشسته نزند زیر گریه خفه می شود.  و این منم که مدت هاست اشک نریختم. نگذاشتم چیزی از ظاهرم بیرون بریزد. ساکت بودم. همه را تنهایی در خودم جا دادم  و خندیدم به گریه کردن. به اشک . به دل. به همه چیز. و این شد که امروز فقط دلم می خواست یک صدا پشت تلفن باشد. و منی که همیشه جلوی گلویم را گرفته بودم بلند بلند بزنم زیر گریه. داد بزنم و فغان کنم. اشک هایم بریزد و فقط صدا بشنوم. صدا بگوید "دیوونه چرا گریه می کنی؟" بعد بگوید گریه خوبت می کند. بعد بگوید اگر پیشت بودم آرامت می کردم. و من بدانم که وقتی این ها را می گوید در آشپزخانه دنبال چیزی نمی گردد. سیگار نمی کشد. حواسش به کار خودش نیست. روی مبل یا تخت نشسته و می گوید اگر بودی آرامت می کردم و ناراحت می شود از صدای هق هق من. 
امروز من بدون اینکه بفهمم، دو ساعت تمااااام روی صندلی یک کتابخانه ی کذایی، رو به روی یک کتاب کلفت جراحی بی صدا اشک ریختم. اشک های چندماهه ای که نگذاشته بودم بریزند. اینطور می شود که تمااااام زحماتم را هدر می دهم. بی آنکه بفهمم...

هیچ نظری موجود نیست: