۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

پدر خسته و غرغرویی که می شود فراموشی درد دخترش

-الو بابا؟ کجایی؟ کی میای؟
-دارم میام خونه .نیم ساعت دیگه چطور؟
-رب بخر! نداریم!
-می خوای چی کار؟
-دارم غذا درست می کنم!
-(با لحن مخصوص خودش) غذا؟ غذای چی؟؟؟؟ ( این جور سوال پرسیدن فقط مخصوص خودشه!)
-شام!! بخر بیا لنگ رب موندم!
-باشه.
-زود بیای ها!
-خوب
-بابا منو نکاری ها! کار و زندگی دارم من! 
-خیل خووووووووب!



نیم ساعت بعد:

من: آشپزی
بابا: با وسواس تمام ظرف های شسته شده را در کابینت ها می گذارد.  و هی غر پشت غر که " من هی می شورم تو باز کثیف می کنی! چه خبره؟ کی به تو گفت آشپزی کنی اصلا؟؟؟"

هیچ نظری موجود نیست: