۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

رفیق، گیر کرده ام زیر آوار کلمه.مدت هاست که من را بسته اند روی ریلی که قطار روزمرگی، هر روز از آن می گذرد. می ترسم از روزی که حتی برای پاره کردن طناب های پوسیده هم تقلا نکنم. از روزی که زیر این آوار، جبس کنم نفس هایم را. از روزی که لبخندی بدوزم بر لبم، که مبادا دهانم باز شود. از روزی که تو را ببینم و نگویم. که مبادا نگریم. که مبادا...از روی تحقیر...کوچک ترین حرکتی کنم... انگار که این سکوت و روزمرگی بهتر باشد...اما...می ترسم.









هیچ نظری موجود نیست: