۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

 یک سال پیش
کولی وار توی خیابان های وحشتزده پس از زلزله تلو تلو می خوردم و صدایم را توی گلویم انداخته بودم . می دانستم که کسی مرا نخواهد شنید . کسی مرا نخواهد دید . کسی سوالی از من نمی پرسد . مرا توضیح نمی دهد . خودم را توصیف نخواهم کرد . می دانستم که شهر همیشه همین بوده است شهر همیشه همین بوده که در خود پیچیده است و دگرگون شده باد را در خود می وزاند تا این عطش و سوز صدایم را از زخم هایش برهاند . صدایم را توی گلویم انداخته بودم و می فهمیدم که اصالتی ندارد هیچ چیز مگر محیط شک آلود شهر با این همه خاک و خستگی و خون و خ و خ و خ وخ و خ وخ ....
از دلشوره هایم خبری نبود . چیزی برای شور دل نبود نمانده بود . باد را حس نمی کردم از فرط آتش از فرط عطش . من مانده بودم . مثل همیشه فقط من مانده بودم و راه های حلزونی شهر بی ذات . کولی وار تلو تلو می خوردم توی حلزون و صدایم در گلو آتش می گرفت و با باد خاموش می شد . من شهر نبودم من شهر می شدم در پس لرزه های نابودی .

این سال که گذشت 
جوبی در این شهر  و پیاده روی ناهموارش همان جایی بود که من قلابم را می انداختم و فکر می کردم اینجا رودخانه ایست جاری و پر آب با هزاران ماهی ریز و درشت و رنگی . پیرمرد کنار دستم از آب رودخانه روی چمن های پیاده رو می ریخت تا عابران همیشه از سبز بودن این مسیر لذت ببرند . هربار قلابم تکان می خورد و بیرون می کشیدم یک ماهی مرده بالا می آمد که من با وخشت دوباره به داخل رودخانه می انداختمش اما ادامه می دادم و نومیدی در این مرغزار زیبا با صدای آب و لبخند های عابرین جایی نداشت . تا غروب کارم را تکرار کردم یعنی صید ماهی هایی همه مرده و بازگردندانشان به رودخانه ام . روز رفته بود و نوبت من بود تا به خانه برگردم . فردا دوباره روز دیگری بود برای راز ماهیگیری من و ماهی های مرده جوب خیابانی حوالی شریعتی و پاسداران و ...


 و این سال در بهت و سکوت گذشت...




هیچ نظری موجود نیست: