۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

 یک چشم هم بس است مرا.یکی ش را بردار...مال تو.جهانم را زیادی ش می کند با دوچشم نگاهش کردن.
گفتم از اینجا به بعدش را دیگر نمی شود رویا بافت...گفته بودم از اینجا به بعدش واقعیت می آید می خواباند توی گوشت، اشک توی چشم هایت جا نمی شود و من طاقت این را ندارم دیگر... برای اشک هنوز خیلی کم ام...
بروم همه ی خنده هاشان را از روی لب هایشان بردارم؟ بعد شانه هایشان را تکان تکان دهم و هی تکان دهم که آرزوهاشان کم کَمک بریزد روی زمین که نخندند...آخر گمانم هیچ خنده ندارد....این ها طفلکی اند! نمی دانند. بروم واقعیت شوم را بزنم توی گوششان؟ خنده هاشان خودش تالاپ می افتد زمین...
بگذار اول فکرهام را بکنم بعد بیا این یکی چشمم را هم ببر. دیدنی ندارد جهانم.هنوز درگیر این حماقتم که صبح ها دروغ ها را باور کنم، تماشا کنم...فعلا این یکی را لازم دارم.
جدی شده ام. ترسیده ام که روزی که خنده های تو هم بیفتد زمین دیر شده باشد. و من طاقت اشک هایت را نداشته باشم. و کم باشم. دیر نکن...
فکر هام را کردم. چشم هام مال تو. من دوتا دیگر دارم.که وقتی این ها را می بندم آن ها می بینند  و همه چیز هم قشنگ تر است. ببرشان...که فردا تن را به هیچ دروغی نسپارم شاید...
فقط...
گریه ات را...

نه.

هیچ نظری موجود نیست: