۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

شهر عجیب، پشت چراغ قرمز 1

تهران شهر عجیبی ست..گاهی پر از گرگ است و گاهی مهربان ترین آدم های دنیا را دارد. تصمیم گرفتم به طور سریالی از این شهر بنویسم. خصوصا از وقایع پشت چراغ قرمزش. مادامی که واقعیات هایم تمام شد، دنیای خیال راوی ماست. این هم اولین پست از خاطرات پشت پراغ قرمز است.

شبی بود پر از بغض. پشت چراغ قرمز مرزداران جا خشک کرده بودم و به دور دست... بچه های کار مثل همیشه گل و فال و ... می فروختند. بغض توجه نکردن به این بچه هایی که جای دیگری دوستشان دارم هم به بغض آن شبم اضافه شد. هی می گفت..خاله...بخر...خاله یه دونه بخر...قربون خوشگلی ت ...یه دونه بخند...وقتی می خندی خوشگل تری...
در تعجب این بودم که اشتباه شنیدم یا نه...وقتی نگاهش کردم لبخندی زد و رفت سراغ ماشین دیگر...

چقدر راحت فضا را عوض کرد!


* این یک روایت واقعی ست!  

هیچ نظری موجود نیست: