۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

بازی

"تو رو خدا به من بخند!
واقعا خواهش می کنم بخند!
می شه بخندی به من لطفا؟
با توام! اه!"

صداش هنوز تو گوشم می پیچه! اون لحظه شاید دهنمو می کشیدم شکل خنده و چشمام مث همیشه جاری بود. که می گفت "کسی از درون تاول زده". چند بار بگم من این بازی جدید رو دوست ندارم؟؟ از این که باید چشم بذاری و هی برن قایم شن. از این بازی که هی باید فراموش کنم. هی باید بشمارم. از این شخمی که مغزم خورده که هر داده ای می ره تو، هاج و واج بقیه رو نگاه می کنه که بی خانمان دور تا دور نشستن و با نگاه های سرد اپیدمیکشون استقبالش می کنن. از این که هر داده ای هویت خودشو از دست می ده، وقتی ساده ترین قوانین دنیا شکسته می شه. وقتی حماقت حکومت می کنه. وقتی یک صندلی برای تو وجود نداره که بشینی از درد دستت رو به کمرت بگیری و بگی "من تمام شده ام. با چه کسی دارید بازی می کنید؟" و این یک بازی تمام نشدنی ست. 
بازی های تمام نشدنی حسته ات می کنند. نمی دونم من این پوست کلفت رو از کجا آوردم. یا اشتباه می کنم. پوست نیست که کلفته، شخصیته که چند تا می شه، می رم به خورد بقیه چیزا ولی خیلی زود ته نشین می شم. خسته شدم اینقدر که "سعی" کردم. همیشه، یه چیز بدتر اتنظارمو می کشه. "همیشه" 

هیچ نظری موجود نیست: