۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

قدیمی ترین نهاد بی بنیاد!

قصد رو راست بودن با خود است. تقلا می کنم برای نوشتن. وقتی "خوب" هستم و وقتی "بد " هستم نمی توانم بنویسم. وقتی "کلافه" ام فقط ناله می نویسم. و این مسئله خیلی وقت است که هست. نمی دانم باید قبول کنم که از اولش هم نوشتن کار ما نبود. یا این که یک مدتی بود خوب هم بود. اما دیگر بر نمی گردد. ولی من می خواهم همین جوری کجدار و مریض بروم جلو. یا می شود یا نمی شود دیگر. شاید یک وقتی برسد که بهتر نوشتم. حداقل دیگر از این چیزها ننوشتم.بگذریم.

یه بنیانی ست که پایه و اساس ندارد. 
خ 
ا 
ن 
و
ا
د
ه
و برداشت ما از این بنیان خیلی خیلی متفاوت است گویا. سخت می گذرد ها! من هم که راه نجاتم شده آنالیز و موشکافی. کلا زندگی ام روی هواست ولی خب آنالیز و ریشه یابی سر جایش است. مثلا در مورد برداشتمان فرق من و خواهرم زمین تا آسمان است. من اسکیزوئید -وابسته-وسواسی می شوم و خواهرم نارسیست-پارانوئید. بگذریم از اینکه دو تا آدم در این حد متفاوت با هم خواهرند . آن وقت بابایی که من می شناسم با بابایی که خواهرم می شناسد زمین تا آسمان فرق می کند. بعد فکر می کنم که واقعیت کدام است؟ بدبینی خواهرم راست می گوید یا منطق من. بعد که حرف های او را می شنوم حالم از مدل علاقه ام به بابا به هم می خورد. همه ی نقشه های آینده ام فرو می ریزد. گم می کنم تک تک این افراد را... و حتی توهمات خواهرم را پیدا می کنم... و می فهمم خانواده عجب چیز بی پایه و اساسی ست. وضعش وخیم تر از توصیف است.حس ارگان های سری را به آدم می دهد که آخرش نمی فهمی بغل دستی ات چه غلطی می کند. با چه سیاستی کنار هم داریم جان می کنیم برای حفظ آبرو و کوفت و زهرمار. حالم بد می شود و همه شان برایم می شوند یک مشت آدم غریبه. اسمشان را هم حتی نمی دانم. کوچک ترین کلماتشان برایم دروغ است. همه ی کارهایشان برایم حکم یک نقشه ی حیله گرانه دارد. دوست داشتنشان برایم حرام است. فقط چند سوال دارم! چرا اینجوری زندگی می کنیم؟ چرا با این شرایط ازدواج می کنیم؟ چرا بچه دار می شویم؟ چرا بعد از بیست سالگی گورمان را گم نمی کنیم برویم سر زندگی خودمان؟ چرا اینقدر سعی داریم افسار همدیگر را هی بکشیم؟ چرا علاقه داریم به هم تسلط داشته باشیم؟ چرا همدیگر را دوست نداریم؟ چرا یه هو حالمان از همه ی این مناسبات به هم می خورد؟ چرا همه ش باید با "استراتژی" و "سیاست" با هم رفتار کنیم؟ چرا از همدیگر "حق" را می گیریم؟ چرا همدیگر را محروم می کنیم؟ چرا احترام و حریم سرمان نمی شود؟چرا بدترین ظلم هاو کلمات را به همدیگر  پرتاب می کنیم؟ چه می شود که زن و شوهر همدیگر را تهدید می کنند؟ و چرا آخرش با افتخار تمام می گوییم "خانواده نهادِ فلان

من فقط دو متر جا می خواهم که "خودم" باشم . و اگر"اویی" باشد که عاشقش باشم "خودش" باشد و افسار نداشته باشیم. از کسی هم توقعی ندارم. فقط پای احترام و کنترل و سیاست و زن و مرد و {...}  وسط کشیده نشود.  نمی خواهم یک دیوانه ی دیگر تربیت کنم. که خودم شاهزاده ی دیوانه هام. 


هیچ نظری موجود نیست: