۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

چراغ قرمزها

پاییز و تابستان در هم نتیده است. اینجا همان جایی ست که باید موزاییک های کف خیابان را به دوش بکشیم. کسی به نداشته هایش می بالد و توهم مورد حسادت واقع شدن دارد. کسی مدام می دود. کسی به ناگاه چشم گریه اش را از دست می دهد. کسی همه ی خوشبختی هایش پشت سر هم سر می رسد. کسی تا به حال طعم تنش را نچشیده و فکر می کند تلخی اش مثل قهوه است.کسی تف می کند به این دنیا. کسی به دست کسی فاحشه می شود...میان سیاهی شب، نطفه های دردش مختوم می شوند و کیسه کیسه مرگ و سقط از او می بارد. اینجا زمین برای کسانی سنگین می شود. این جا از همه جا بی خبران روی زمین بند نیستند.کسی به فریاد زنندگان خیره می شود و همه چیز را فراموش می کند و خواب ابدی می گیردش. اینجا کسی مداااااام می دود. دور خیز می کند برای دورترین نقطه ها...نمی داند به دنبال چیست اما...با تماااااام قوا می دود. اینجا شب می نالد...روز می گرید و بعضی می خندند. اینجا اما کسی می خندد....می خندد و پشت می کند به این دنیا و کیسه کیسه آب بر شانه هایش سوار می کند...که شب...زخم های خود و رهگذران کتک خورده را بشوید و چشم ببندد و برود تا ناکجاآباد...وااااااای که چقدر ماه سنگین است این شب ها....


 پ.ن:از وقتی یادم است دوست داشتم از این دست فروش هایی که در ترافیک همت می چرخند از این کلاغ هایی که قارقار می کنند بخرم. هر بار غم صدای قارقارشان دستم را به لرزه می اندازد...

هیچ نظری موجود نیست: