۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

تعلیق در گذشته و آینده


 حکایت عجیبی ست. این بالا-پایین شدن ها بد آدم را دور می کند از خود. جهان بینی بی جهان بینی. صرفا تغییر است. خوب یا بدش پای خودش. اما اصولا حال بهم زن است و رکود آورنده. وگرنه ما اینقدر گذشته پرست نبودیم. اینقدر قدیم ها اینچوری بود اونجوری بود ، صفا بود و جفا نبود نمی کردیم. قدیم ها حالمان خوب بود نمی کردیم. اما تلخی این قضیه در این است که هرچه جلوتر می رویم حالمان بدتر می شود. بهتر نمی شود. خوشحالی ها بی کیفیت تر می شود و هیجان ها یخ می کنندمان. چه فایده؟ که بعدش بشیم 40 ساله و بیست ساله ها را ببینیم که "آینده" مال آن هاست. یادمان بیفتد که دیگر باید سیگار را ترک کرد و 6 ماه یک بار تست فلان و بهمان داد که مبادا مرضی گرفته باشیم و بی خبر بمانیم. و غصه ی پیر شدن و ... می گوییم بیست سالگی... آن موقع هم کلا در ترس از آینده گذشت... و سگ دو زدن برای آینده...برای 40 سالگی، 40 سالگی ای که در حسرت جوانی خواهد گذشت... من هنوز 25 سالم نشده  به بن بست رسیدم، تنها ماندم و دوست و خوشی ای برایم نمانده. آینده ای پیش رویم نیست و لذت هایم ناپایدار... عشقی هم نیست..اگر باشد هم حال آدم را دیگر خوب نمی کند. زود بود برای به این حالت رسیدن؟

کجای کارمان می لنگد که اینجوری می شویم؟

پ.ن: در کلینیک فلان جا یه تقویم دیدم که عکس کودکان را روی هر ماهش گذاشته بود. عکسی که صفحه اش رو بود با کودکی های من مو نمی زد. اولش خوشم آمد  و بعد وحشت کردم. نگاهش کپی نگاه من است. که الان جلویم گذاشته ام انگار که الناز با لبخند مخصوص خودش به من زل زده.**  با همان چال روی چانه اش و پف زیر چشم ها. و بعدش خودم را جای پای "ورونیکا" گذاشتم که لحظه ای در تابوت بود و همان لحظه در آغوش کسی حس مرگ و خفه شدن و تاریکی می کرد... کسی، جای دیگری، ذهنش افکار مرا دارد که وا می داردش آنطور لبخند بزند و نگاه 
کند....این نگاه می سوزاند آدم را.. حالا حس مخاطبین نگاهم را می فهمم...

** نقل قول از کسی...

هیچ نظری موجود نیست: