۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

 به راه رفتن خود دقت می کنم. به حرف زدنم. ایستادنم. غذا خوردنم. لباس پوشیدنم، نشستنم، برخواستنم، اطرافیانم...دوستانی که بیشتر می بینمشان، موضوع های گفت و گویم. دغدغه هایم. رنج هایم. علایقم. رنج کشیدن از فراقم. همه چیز به طور عجیبی عوض شده. عم انگیز تر آنکه افول کرده و عوض شده. این به همه ی رنج های قبلی می افزاید. هیچ چیز کیفیت یک سال پیش را ندارد. صبرم هم تمام شده. جنون می گیرم. کاری می کنم که نباید. غرورم را له می کنم گاهی. غرورم به سقف می چسبد گاهی. هیچ چیز وقار و متانت قبلم را ندارد. زمختی را در خودم می بینم. نوعی خشونت که از جاهای عمیقی سر بر آورده باشد. تنفر، عشق خاکستر شده، شکست ها، خوبی ها ، بدی ها...همه چیزش گنگ است. این دخترک زمخت بی حس شده. بی حسسسسس. و در تنهایی خود فرو تر می رود. مثل دخترکی که خود را به صلبیب آویخته...

هیچ نظری موجود نیست: