۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

با توام که حرف هم نمی زنی

زندگی!
ای که لعنت بهت!
من مگه چقدر بدی کسیو خواستم؟
کیو از تو بغل کی بیرون کشیدم؟
مانع زندگی چند نفر شدم؟
حرف چند نفر رو ننشستم و گوش ندادم؟
چند بار له کردم و به جاش له نشدم؟
کم جا موندم از همه؟
کم تو چشمم فرو کردن دوستی های قویشونو؟
کم جلوشون گریه کردم بدون اینکه چشماشون ببینه و گوشاشون بشنوه؟
کم تنهاییمو به رخم کشیدن؟
چه مرگته؟
چه مرگته؟
با من صحبت کن!
چایی تازه دمی که لیاقتشو نداشتی برات دم کردم به هر حال.
بخورش و بگو مرگتو.
چرا هر لحظه منو می ترسونی؟
چرا با اینکه می دونی دهنم صافه، روحم ضعیفه و باید استراحت کنم با من بازی می کنی؟
چرا هر چی که دارم رو می خوای ازم بگیری؟
چرا فکرام رو به باد می دی؟
چرا هر شب با یه ترس تاره میای سراغم که یادم بیاد دارم زورکی دارم دووم میارمت؟
من از بودن تو خوشحال نیستم.
همونطور که تو از بودن من
چایی تازه دمتو با شکلات ، شیرینی، چیز کیک یا هر کدوم که دوست داری کوفت کن و برو.
هر کاری کردم که دوستت داشته باشم.
هرکاری
ولی تو فقط منو می ترسونی
هرشب

هر روز... 

هیچ نظری موجود نیست: