۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

این تنها حقیقت زندگی ِ بی رحم

مرثیه خوانی همیشه سخت است. دلیلش هم این است که بغض گلوی آدم را می گیرد، زبان آدم تکان نمی خورد و مغز قفل می کند. نمی داند که چه بگوید، چه بنالد و چه زاری کند... مثل من...مثل حالای من که چهره اش لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شود..صدای خنده هایش در گوشم می پیچد.. و اداها و رفتار های شادش، انرژی اش  و همه ی مهربانی هایش همه جای این شهر و این روزها موج می زند. کاش همه ی این حرف ها دروغ بود...کاش همه ی این داستان ها شوخی بود...کاش دوباره می آمدی و می خندیدی، دعوایم می کردی، درس می پرسیدی و بازخواست می کردی. کاش یک بار، فقط یک بار دیگر از من امتحان می گرفتی.

در اوج تنهایی رفتن، کار هر کسی نیست...تویی که با همه ی خنده هایت، همه ی انرژی بی پایانت، همه ی شوخی هایت به این تنهایی خو گرفته بودی. کاش زودتر می گفتم که می دانم "دکتر باید خوش خط باشد" کاش یادم بماند که همه ی بیماری های سیستمیک را جزء به جزء از که یاد گرفتم. کاش خستگی های بخش های  پنج شنبه صبح را بیشتر دوست می داشتم.  کاش یادم می ماند که روزهایی که تو هستی بخش بگیرم... که دیگر از دستم شاکی نشوی... اسم تک تک دارو ها را با صدای تو مرور می کنم..

حالا دیگر کسی نیست...که وقتی تشخیصم درست است، وقتی دارو درست تجویز می کنم، وقتی 
جواب سوالم درست است، سلام نظامی بدهد و زنده باد سر دهد...

آرام بخواب بانو...من می دانم... مرگ تنها حقیقت زندگی ست. 

هیچ نظری موجود نیست: