۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

عنوان کار سختی ست!


سر کلاس های رقص سنتی (سماع، مینیاتور) با اشتیاق تمام می روم. "س" جون که همه مان را جمع کرده بود قضیه را اصولی کرد. می گفت "سوزنی" درست یعنی فقط یک ریتم عمودی داشتن. بعد "بی ریخت ترین" حالتش را نشان داد، بقیه ی فیگور ها و استپ ها را هم "بی ریخت ترین" شان را نشان می داد. این بود که محمد خردادیان مجسم می شد. جالب است که بی ریخت ترین و غیر اصولی ترین رقص را داشته اما همه رقص ایرانی را به سبک او می شناسند. یا دیوانه هایی مثل اون خانومه اگر اشتباه نکنم جمیله ای همچین چیزی و بقیه ی رقاص های کاباره ای. حیق سماع، حیف مینیاتور، حیف رقص قاجاری... حیف که زیبایی این رقص را کسی نیست نشان دهد به دنیا به جز این مردکِ تکنیک-بی ریخت!

بازی های آرژانتین را می بینم به صورت پیاپی و مدام هم بد و بیراه می گویم بس که متنفرم از این تیم! ولی خب اعتراف می کنم که بازی هایشان هیجان داشته تا الان. بعد تو این بهبهه ی جام جهانی هی فکر می کنم که چه قدر شاکر و خوشحالم که ورزشکار حرفه ای نیستم به خصوص فوتبالیست. تصور زجر بازی های یک روز در میان، با این همه حرص و استرس برد و باخت و هزاران جفت چشمی که بهت خیره شده اند و جیغ و داد تشویقشان کور و کرت کند، گاهی قربان صدقه ات بروند، گاهی فحش بارانت کنند و تو مدام مثل اسب از این ور بدوی به آن ور و هی بخوری زمین و کتک نوش جان کنی، و همه ی اینها یک ماه طول بکشد (فقط برای جام جهانی)....آه ه ه ه ، از کنکور (از هر نوعی، سراسری، ارشد، دکترا، دستیاری و ...) سخت تر است.

یک کاناپه هست وسط هال ما، جان می دهد برای لم دادن و تلویزیون دیدن. همان بازی آرژانتین و بلژیک بود که وسط نیمه من زود تر از بابا به کاناپه رسیدم ... از ناچاری مسیرش را به مبل دیگری عوض کرد. چیزی نگذشته بود که بابا گفت صدایم کرد:  باباجان یه چایی می ریزی برام؟ ( با لحن مخصوص خودش) بااااریکلااا.... منم رفتم یکی هم برای خودم بریزم. برگشتم دیدم با تمام وجود روی کاناپه لم داده.....به همین راحتی گول خوردم!

بابا: یه ترم مونده؟
من: بله،...تقریبا
بابا: تخصص می خونی؟
من: نه!
بابا: چرا؟
من: چون می خوام برم از ایران
بابا: مگه بخوای بری تخصصتو ازت می گیرن؟
من: تخصص ما رو هیچ جا قبول نداره.
بابا: حالا هر وقت رفتی
من: (لجم در اومده) من از دندونپزشکی خوشم نمیاد. ادامه نمی دم
بابا: فلان دوست من رادیولوژی خونده هیچ کار هم نمی کنه
من: من هیچ کاری هم دوست ندارم بکنم. یه بار برات خوندم بسه دیگه دست از سرم بردار
مامان: الناز! آروم باش کسی کاریت نداره. تو اصلا همین الانم نخون دیگه...من که گفتم هر وقت خواستی بری برو...حوصله داریا! بحث نکن

من: ( با خودم)  والدین کلا موجودات خودخواهی اند. وقتی به خواست آنها عمل کنی نمی فهمند چه شد که این کار را کردی. بدتر از همه فکر می کنند در حقت لطف کرده اند و الان بهتر شده! بعد فکر می کنند آنها با ترفند های خودشان به راه راست هدایتت کرده اند. بعد هم احتمالا یک بار که به حرفشان گوش دهی فکر می کنند خر شده ای و باز هم می توانند خرت کنند. نفرین به من که
هیچ وقت یادم نمی رود که کار احمقانه ی بزرگی کردم. ... نفرین به اراده و جرئت نداشته ام...نفرین!
آخر نفهمیدم این جماعت خوبند یا نه. رابطه و احساساتم نسبت بهشان گنگ است. کر و لال و نامفهوم..عجم! 

هیچ نظری موجود نیست: