۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

کابوس ها خیلی زود واقعی می شوند...خیلی زود...

 همین امروز صبح بود. رفتم روی ترازو و گفتم که دارم وزن اضافه می کنم.قبلا ها همه ش کم می کردم. فکر کردم که شاید به خاطر این باشد که با رانندگی عادت کردم و قدم زدن زود خسته ام می کند. دیگر توان این کارها را ندارم. بعد پشت سرش به چند ماه دیگر فکر کردم. فکر کردم که اگر روزی  دوباره برگردم سر خانه ی اول چقدر سخت است. چه قدر از پیاده قدم زدن در شهر خواهم ترسید...چقدر سردم خواهد شد... دیگر به کارهایم نمی رسم و وقتم و پولم بیشتر هدر خواهد رفت...حاضر نیستم از کارایم کم کنم... و گفتم هرگز این اتفاق نخواهد افتاد. سی دی هایم را دیدم و گفتم اگر یه بار کسی بیاید و داخل ماشینم را بدزدد این سی دی ها را هم ببرد چقدر من غصه بخورم...بعد خودم را آرام کردم و گفتم نه بابا! کدام دزدی از این آهنگ ها خوشش می آید آخر؟
همین امروز صبح بود...فهمیدم چقدر به بوی عطرم دل بسته ام....لپ تاپم را گذاشتم توی کیفم و کتاب هایم را نیز هم و عینکم را و فقط دو کتاب ماند در ماشین و رفتم دانشگاه...
فقط فکر می کردم که تقریبا همه چیز خوب شده به جز یک کینه ی فراموش نشدنی و چند درد درونی...ولی...دیگر حاضر نیستم به قبل بازگردم...همه ی این ها یک کابوس بود...


ظهر که روپوش به دست رفتم به سمت ماشین...سر جایش نبود... به همین راحتی برگشتم سر خانه ی اول...کتاب هایم و سی دی هایم و عطرم و  ماشینم را همه را با هم دزد برده بود... در فاصله ی  4-5 ساعت فقط ... 

هیچ نظری موجود نیست: