۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

بی عدالتی

 دوربین را خیلی وقت است گذاشته ام کنار. حالا فقط عکس می بینم. زیاد عکس می بینم. عکس های رنگی آدم ها. آدم هایی که نگاه می کنند. آدم هایی که می خندند. می پرند، می رقصند، همدیگر را در آغوش می گیرند، عکس هایی که رنگ هایش زنده است. عکس هایی که تار نیست. و اسمشان را می گذارم " شاید یک روزی"...

. باز عکس می بینم. عکس آدم ها را می بینم. عکس هایی که تار است. عکس هایی که رنگ باخته اند. عکس های اشک و آه. عکس های درماندگی، ترس، عم و خاک و خون. عکس های ویرانگی و عکس های خاکستری ِ درد. دردهایی که در قاب این عکس ها نمی گنجند و اسمشان را می گذارم " تکرار هر روز"...

سال هاست این عکس ها را می بینم. هر کدام از جایی. یکی لبخند و یکی اشک. یکی آباد و یکی ویران. یکی جنگ و یکی جشن. این ها را که کنار هم بگذارم اسمشان را می گذارم "این انصاف نیست" ...

نمی دانم چرا "عکاس "ما باید چنین موجودی باشد که این عکس ها را بگیرد بگذارد جلوی ما که هی ازش بپرسیم و جوابی نشنویم. گوشه ای بخندد و گوشه ای ضجه بزنند.خاک و خون یکی شده باشد و بوی هیچ گلی هیچ جا نیاید. این انصاف نیست که ما بگرییم و آن ها بخندند. انصاف نیست که داغی در گوشه ای هزاران دل را بسوزاند و آبی در هیچ دلی تکان نخورد. انصاف نیست که طعم عشق را بی ترس نچشیم. انصاف نیست...این انصاف نیست... 

هیچ نظری موجود نیست: