۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

فیگور هایی که از نرمی در آمده اند

 که درد است  به این در و آن در... که درد است که می کوبد... که درد است...
در فیگورهایم خلاصه می شوم.  بغض هایم با شنیدن ترانه های درد آور همه ی آهنگ ها ، به جای اشک فیگور حوزه ی بیان می شوند، فیگور اقتدار می گیرم. به روی خودم نمی آورم.
که درد است...درد....
همه ی روزها همین است. یا فیگور یا هییییییچ. یا فیگور و درد... یا هیییییچ. مگر آهنگ دیگری هم پیدا می کنم که ترانه اش اینجوری نباشد. آخر خسته می شوم. می افتم به زمین  و انگار که گریه کردن حرامم باشد. بلند می شوم و فیگور دیگری می گیرم. زندگی ای هم که نمانده که دنبالش بروم. فیگور می گیرم و بغضم می گیرد و می شوند لبخند حوزه ی بیان. پرش، پرش با گام و تعادل که حفظ نمی شود.
درد است... که درد است که می کوبد بر چشم های زردم...
با خودم می گویم سر هیچ و پوچ خودم را نابود کردم. سر ارزشی که نبود. سر فهمی که نبود..سر جوانمردی ای که هیچ وقت نبود... و می گویم کاش از اول اینجوری نمی شد. دردم مثل زنی ست که خیانت را به چشمانش دیده باشد. مثل کودکی ست که مرگ والدینش را دیده باشد. مثل منی ست که همه ی فکرش نابود شده باشد.
درد است که می کوبد...درد...
گفته بودم از بی احترامی می ترسم. "معکوس متضاد" بلد نیستم. یادت نمی آید می دانم ولی آخرش همین کار را کردی.  از فیگور افتاده ام. دست به حرام زده ام. از کی نمی دانم. ولی جلوی اشک هایم را نمی توانم بگیرم. هق هق، آواز شبانه ی من است... که گوش خودم را هم می خراشد...

درد...

هیچ نظری موجود نیست: