۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

راهش این نیست

بیدار که می شدیم هوایم سرد بود.
نمی دانستم چشم هایم بسته بود یا سیاهی از تاریکی بود.
هرچند با تمام قوا تلاش می کردم که ببینم.
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد...زیر پل های شهر همه فریاد می کشیدند. تو دستم را گرفته بودی. هراسان بودی. می دانستی از شلوغی می ترسم. از جمعیت گریزانم. برای همین دستم را محکم فشار می دادی
و باز گاهی من نمی دیدم. و هر بار تو آرام می کردی ام. در آغوشت، با لبخندت، با دستانت و گرمایت و من همچنان با لب های غنچه شده ی تازه از بوسه برپیده شده اما سیر نشده...
این بار تو رفته بودی.
هوا سردتر شده بود.
سوز سرما نعره ی گرگ بود.
فکر می کردی رفتن بهتر است.
به عقب که برنمی گشتی ،  پاشنه ات تکه سنگی را به سمتم پرتاب کرد.
با برخوردش هر تکه از استخوانم را یک جای زمین انداخت.
سرما و رفتنت جانم را گرفت
دیدارمان به قیامت شد
راهش این نبود.
گفته بودم، قدم زدن یک پا پس زدن است و یک پا پیش...
کاش فریاد می زدی.

کاش.

هیچ نظری موجود نیست: