۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

آخرین حرف ها


جای عجیبی شده. شب ها چراغ ها خاموش می شود. پرده ی گوش هایم با صدای تق تق کی بورد خودم و کیبورد تو پشت تلفن نیم میلی متر بالا و پایین می رود و می کوبد درست وسط مغز سرم. قرص های آرام کننده را نخوردم. یک وقت هایی فلانی می گفت از بس که زندگی اش را سخت کردم دکترش "بدترین قرص ممکن" را بهش داده و حالا من بابت تمام بلاهایی که همان فلانی سرم آورد و استرس کمرم را خم کرده همان ها را می خورم. نخورم گوشم با صدای بدو بدو ی نوه ی همسایه بالایی می دود! ما آنقدرها هم قابل پیش بینی نیستیم. اولی اش خود من. چه می دانستم یک روزی می کوبم بر سر خودم خاک که این چه دل بستنی بود به کسی که نه سرش به تنش نه نفسش به هوای کثیف این دنیا نمی ارزد. هویتی ندارد وجز تنگ نظری و آزارش هیچ چیز نصیب من یکی نشد.که دلم بخواهد بهش  بگویم که بس است دیگر. بزرگ شو. یک بار برای بزرگ شدن خودت قدم بردار. یک بار خودت برای خودت هویت بسازچی به چه کسی وفا کرده؟ نه به ما که اینقدر خوبیم و نه به شما که اینقدر بد. بله ما خوبیم. باورت شود. در دایره ی خوب ها منم و در دایره بد ها تو، فلانی غیرعزیز.

بعد می گویم چه فایده. گوش ها که کر هستند و کارهایش  قدرت همه چیز را از من گرفته. دل بستنم هم همانطور شده. دل نمی بندم. نه به آینده ام، نه به حالم. حتی نه به رقصان گذشتن از آستانه ی اجبار.دنیا جای عجیبی شده. نمی دانم چرا ترکشش به من خورد که همچین بی سر و پاهایی را ببینم که یک بار یک حرف راست نمی زنند. باشد، تو بردی، تو زهرت را ریختی...اما زهرت هم مثل سر تا پایت بی هویت است و تقلبی. مثل همه کارهای خوب قبلی ات که به جز ادعا هیچ نبود. اصالت شما فقط در بدی هایتان است و لا غیر.

یک روز بلخره ، مثل الان که به روزهای دلبستگی ام می خندم، به همه این ها هم می خندم. بلخره تمام می شود این کودکانه های شما. بلخره وقتی دنیا تمام شد بزرگ می شوی. 

پ.ن: دروغت را باور می کنم که اینجا را نمی خوانی. بعد از اینکه اینجا را خواندی و خشمگین شدی قبل از دوباره پرتاب کردن خشم بی هویتت به من جلوی آینه برو و به صورت خودت نگاه کن و بگو: من دورغگو نیستم... 

هیچ نظری موجود نیست: